RSS

بایگانی ماهانه: ژانویه 2009

امواج پوشالی صهیونیسم ستیزی!

چند وقتی است که تحریم اقتصادی صهیونیزم، تبلیغ می‌شود.

قبول.
کاری است بسیار خوب.
فتوای شرعی‌اش را هم گرفته‌اند.
بدون فتوا هم قابل قبول بود.

خیلی از طرفدارهای حیوانات،
محصولات چرمی و … نمی‌خرند که
انگیزه نشود برای کشتن حیوانات.
تا به هم‌این مقدار هم در کشتن حیوانات سهیم نباشند.

(فیلم الماس خونین+ نیز چنین نگاهی به الماس 
-به عنوان سوخت موتور جنگ‌های داخلی کشورهای افریقایی-
داشت؛
و مردم بی‌گناهی که در این میان کشته می‌شدند.)

یا خیلی از مردم امریکا اعتراض کردند به دولت‌شان.
که از مالیاتی که از آن‌ها می‌گیرد، به اسرائیل کمک مالی و نظامی می‌کند.
و آن کمک‌ها، منجر به کشته شدن مردم بی‌گناه فلسطین و غزه می‌شود.
و آن‌ها می‌گفتند
ما نمی‌خواهیم در این جنایات، به همین مقدار هم سهیم باشیم.

این‌ها، واکنش‌های معقول انسانی است، که بدون فتوا هم می‌توان نشان داد!

 ***

اما در این میان،
لیست‌هایی بیرون آمده که
عوام زدگی مفرطی در آن موج می‌زند.

لیست‌های عجیب و غریبی که تقریبا هر نام و نشان تجاری (برند)
آشنایی را در بر می‌گیرد.

من منکر این نیستم که صهیونیزم بین الملل -قاعدتا-
دارای پشتوانه‌های قوی مالی است.
اما کشف و معرفی آن‌ها نمی‌تواند این قدر کشکی باشد.

و این هم به کتم نمی‌رود که این‌ها،
تمام دنیا را زیر بلیط داشته باشند.

بسیاری از این شرکت‌ها،
سهامی هستند و میلیون ها سهامدار دارند.
مجمع عمومی شفاف دارند. صورت های مالی شفاف دارند.

مگر به همین راحتی است که یک شرکت بیاید
و سالانه -برای رضای خدا- پول بدهد به اسرائیل!
یا بشود حامی مالی اسرائیل!
آن هم از محل درآمدهایی که این همه برایش زحمت کشیده‌است؟

به مدیر عامل -که این همه زحمت کشیده- پاداش می‌دهند،
سر مبلغش دعوا می‌شود. بحث و جنجال می‌شود. 

مگر بچه بازی است؟

***

هر اسمی گیرشان آمد می‌گذارند در لیست.
که بعله! این ها اسرائیلی اند.

این ادعاها اثبات می‌خواهد.

آخر به چه حسابی می‌گویند فلان شرکت اسرائیلی است؟

من از این زورم می‌آید که در برابر یک مشت چلغوز، منفعل شوم.
چهار تا بچه-پُر-رویِ بی‌سواد ِجو گیر بنشینند دور هم،
یکی بگوید:
«حاجی! نوکیا رو هم بذارم تو لیست؟»
دیگری پاسخ دهد:
«بذار سید جون! 
چه خوب شد گفتی!
اون بالا -مالا- هام بذار که تو چش(م) باشه!»

اگر این طوری باشد،
 من هم از فردا لیست درست می‌کنم.  
دور تا دور خانه‌ات را بگرد، هر چه برند و مارک دیدی بنویس.

این که نشد.
و نباید به این راحتی آلت دست و بازی‌چه شد.

***

از دیگر سو،
من گمان می‌کنم که این لیست ها، بیش از این که به ضرر صهیونیست ها باشد،
به نفع آن هاست.
و -ای بسا- اگر صهیونیزم، 
خودش این لیست ها را درست نکرده باشد،
از وجودشان که بسیار خرسند است.

برای این که در ناخودآگاه مردم القا کند که چقدر قدرتمند است!
و بر همه‌ی دنیا سیطره دارد.
و همه‌ی شرکت‌های مهم دنیا، حامی او هستند.

و نمی‌توانی از دستش خلاص بشوی.
فکر کن یک فقره اینتل را بخواهی تحریم کنی.
مگر به این راحتی است؟
چه رسد به سایر شرکت‌ها.

واقعا اگر بخواهی همه‌اش را -همین الآن- تحریم کنی،
زندگی‌ات تعطیل می‌شود.

یک جوری استیصال نمایی می‌شود.
این طور القا می‌شود که 
«بدون شرکت های صهیونیستی، نمی‌شود زندگی کرد!»

فکر کنید که صهیونیست ها می‌خواستند مستقیما چنین چیزی را القا کنند.
چند میلیارد دلار باید هزینه‌ی تبلیغات می‌کردند؟
تازه،
داد ِاغلب این شرکت‌ها در می‌آمد که
«کی گفته ما متعلق به شماییم!
چرا دروغ می‌گویید؟»

گرفتار هم می‌شدند بابت این تبلیغاتشان!

الآن از جو گیر شدن امثال ما -مجانا- حداکثر بهره را می‌برند.

هم میهمان جیب «آبرو و اعتبار و غیرت اسلامی» مسلمانان جوگرفته هستند،
هم کسی نمی‌تواند گریبان آن‌ها را بگیرد که آقا چرا دروغ گفتی!

و از دیگر سو،
یکی از این شرکت‌های نگون‌بخت هم اگر موضع گیری کند که
«ما صهیونیست نیستیم»؛
ما شک‌مان بیشتر هم می‌شود!
که حتما یک خبرهایی آن پشت -مشت- ها هست که ما نمی‌دانیم!
پس اگر بقیه صهیونیست نباشند،
این یکی -که تکذیب کرده- حتما هست!

***

آدم نباید به این راحتی بازی‌چه بشود.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 31 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

نگاه اشتباه

شناخت صحیح درد،
-شاید-
مهم‌ترین مرحله‌ی درمان باشد.

**

نارضایتی که در افراد مختلف وجود دارد،
در ذهن آن‌ها سوال ایجاد می‌کند.
آن‌ها را وا می‌دارد که علت این نارضایتی را بشناسند.

آن‌ها می‌کوشند که این عامل را رفع کنند.
تا آن‌جا که موفق می‌شوند، هیچ.
اما آن‌جا که شکست می‌خورند، پی ِریشه‌ی مشکل در جایی دیگر
-جز خودشان-
می‌گردند.

***

(گویی -خدا بیامرز- جان اف کندی بود که گفته بود:
«از کشورتان نپرسید برای شما  چه کرده.
از خودتان بپرسید برای کشورتان چه کرده‌اید!»)

**

با دانشجوها -و غیر دانشجوها-، زیاد پیش می‌آید که بحث می‌کنیم.
مذاکره و مباحثه و -ندرتا- مشاجره می‌کنیم.

می‌گویم من نگاه جانب دارانه‌ی ایدئولوژیک صرف به این حکومت ندارم.
اما این که شما می‌گویید هم،
نگاه صحیحی نیست.

خیلی شنیده‌ام که می‌گویند:
«مشکل این مملکت از ولایت فقیه است.
یا
قانون اساسی مشکل دارد!»

(انگار هر چه مشکل مبنایی‌تر و فلسفی‌تر باشد، کلاسش بیشتر است!)

اگر کمی معتدل‌تر باشد،
می‌گوید
«مشکل این مملکت، ولی فقیه هم نباشد.
شخص رهبر که هست!
آقای خامنه‌ای خوب نیست.»

یا ….

به‌شان می‌گویم،
شما فرض کن که از همین الآن آقای خامنه‌ای دیگر رهبر نیست.
ولایت فقیه هم از قانون رفت.

مشکل این مملکت حل شد؟
دیگر کاری نداریم؟
شما راضی می‌شوی؟

یا این که
کماکان
بیکاری و دنبال کار می‌گردی؛
و خانه گران است و ازدواج مشکل.
و در عین حال  
از تبعیض و ظلم و فاصله‌ی طبقاتی و رانت و
عدم برخورداری از حقوق شهروندی‌ات
نالانی؟

عامل نارضایتی تو،
عوامل دم دستی (در ساحت مدیریت اجرایی) هستند.
عوامل اولیه‌ای هستند که هر حکومتی بیاید،
(چه مسلمان و چه کافر و چه مشرک، با هر ایدئولوژی دیگر)
باید این عوامل نارضایتی را بر طرف کند.

باید نظم و نسق و حیات مناسب با حقوق انسانی شهروندانش را تدارک کند.

حالا ولی فقیه نباشد،
اعلی حضرت همایونی باشد.
یا اصلا رفیق مائو باشد.
«چه»‌ -انقلابی بزرگ امریکای لاتین- را بیاوریم خوب است؟

این چیزهایی که تو ازش ناراضی هستی،
بدنه‌ی قدرت و شاکله‌ی حاکمیت و ساختار ذهنی است که
به تو تحمیل می‌شود و تو را محدود می‌کند.

شما رفتی انگشت گذاشته‌ای روی چیزی که اگر مشکل هم باشد،
-که نیست-
برای بهتر زندگی کردن، نیازی به عوض کردن او نیست.

یعنی با بهبود رویه ها و تغییر سیستم مدیریت اجرایی،
می‌توان عوامل نارضایتی را تا حد خوبی کاهش داد.

از آقای خمینی مقدس تر که نداشتیم.
خدایی‌ش هر که بگوید این آدم، مرد خدا نبود و مرد اخلاقی نبود و
آدم خالصی نبود، -خودش می‌فهمد که- حرف مفت زده.
واقعا برای خدا کار می‌کرد و برای این مملکت روزهای بهتری را می‌خواست.

٢٢ بهمن ۵٧ که گذشت و چند روز بعد که خیالشان از انقلاب راحت شد،
گفتند ملت برگردند سر کارهایشان.
سر مشاغل قبلی‌شان که در بدنه‌ی حکومت سرنگون شده‌ی قبلی داشتند.
با همان روال های اداری. با همان سیستم اجرایی قبلی.
(شاید درست هم همین بود.
حقیقت هم همین است که نمی‌توان کل مملکت را یک باره به هم ریخت.
مثل این که نمی‌توان یک باره کل اعضای بدن را عوض کرد.
حتی اگر نیاز به این کار باشد،
دانه-دانه این کار را می‌کنند. )

سواد و دانش و تجربه هم نداشتند.
اسلامی کردن ساختار اجرایی، شد ریش گذاشتن کارمندان.
خدمت به مردم شد ژست -پر تکبر ِ تواضع گرفتن.

یعنی ساختار، قرار شد رفته رفته درست شود. اسلامی شود.
(شد و نشد اش بماند.
دست به دلم نگذار که خون است!)

شما فکر کن به اپوزیسیون موجود.
بهترین و سالم ترین‌شان را هم بیاوری،
چه غلطی می‌خواهد بکند.

فکر می‌کنی، مریم رجوی بیاید بشود رهبر خوب است؟
حل می‌شود؟
یا اصلا هر کس تو بگویی بیاوریم.
مشکلات حل می‌شود؟

***

شما فکر کرده‌ای قانون اساسی ما از
عربستان سعودی (که قانون اساسی هم ندارد) بدتر است.
یا از قانون اساسی  درب پیت (!) انگلستان بدتر است.
(برخی معتقدند که اصلا آن ورق پاره قانون اساسی نیست.
اصلا در قالب قانون اساسی نمی گنجد).

یا انقلابیونی که -به فرض شما- بر قدرت چنبره زده‌اند،
از آل سعود یا آل مکتوم (در دوبی) بدتر هستند؟

(که من می‌گویم: باز دمشان گرم.
برای چنبره زدن بر قدرت یک تکانی به خودشان داده‌اند!
در جنگی شرکت کرده‌اند. یک دوره‌ای را انقلابی گری کرده‌اند.
آل سعود یا آل مکتوم یا …، مفت‌خورهای بی‌شخصیت فرمان‌بردار چه؟ )

یا مثلا آقای خامنه ای از آن امرای عرب فاسدتر و بدتر است؟
می‌دانی که نیست.

اما نارضایتی که در این‌جا می‌بینی،
آن‌جاها نمی‌بینی.

علتش،
(جدای از طبع کمال جوی ایرانی، و طبع تن‌پرور عربی)
این است که عامل نارضایی مردم،
بیش از هر چیز معاش و زندگی دنیایشان است.

اگر آن تامین بشود، دیگر کاری با سایر مسایل ندارند.
ظاهرا در امریکا بود که
بودند کسانی که اسم رئیس جمهور کشورشان را هم نمی‌دانستند.
یا اسم مهمترین وزرایشان را نمی‌دانستند.  

یعنی اصلا با ساختار قدرت کاری ندارد.
اصلا با سیاست و حکومت کاری ندارد.
زندگی اش را می‌کند.
فرق می کند با ایران که راننده تاکسی اش
خود را با بالاترین مقام مملکت طرف می‌بیند!

***

خیلی کم اند کسانی که علاوه بر زندگی دنیا،
طبع آزاده‌ای داشته باشند و
بگویند ما اگر زندگی دنیایی مان گوارا هم باشد،
برایمان خواریِ «زیر دست آدم ناجور بودن»، عذاب است؛
و مرگ باعزت را بر زندگی با ذلت ترجیح می‌دهیم
و زیر یوغ آدم دون نمی‌رویم.

***

من دیده‌ام از نخبگان علمی این مرز و بوم،
که این سرخوردگی از وضعیت نامطلوب -که شایسته‌ی ایران نیست- را
-چنانچه ذکرش رفت-
یا بر سر شخص اول مملکت می‌شکنند،
یا بر سر پایین ترین گروه قدرت،
یعنی مردم.

می‌گویند: «مردم ما خوب نیستند.»
اعتقادشان به مردم را از دست داده‌اند. 

***

اما من طور دیگری فکر می‌کنم.

من، مردم ایران را بهترین مردم می‌دانم.
مردمی بی نظیر، باهوش و روشن ضمیر.
نور محبت علوی و شور شرافت‌مندانه‌ی حسینی در خون این مردم هست.
شما هنوز نمی‌دانی این مردم چه کرده‌اند.

از دیگر سو،
من رهبران جمهوری اسلامی را، از سالم‌ترین رهبران می‌دانم.
(نمی‌گویم بهترین مدیران. اما از سالم‌ترین رهبران هستند.)

اما مدیریت اجرایی را به جد مزخرف و ناکارآمد یافته‌ام.
سیستم حکومتی را به شدت اقتدارگرا و ناشفاف و قدرت طلب یافته‌ام.
و این نیازمند تغییر است.

گوشه‌هایی هستند که تغییر کرده اند و درخششی داشته‌اند.
هم‌آن‌ها هم عامل رضایت مردم بوده‌اند.

در حقیقت،
این ساختار و سیستم اداره کشور است که نیازمند تغییر است.
نیازمند نگاه علمی برای تغییر است.

نیازمند مدیری کارآمد است.
مدیری که شفافیت و پاسخگویی را سرلوحه‌ی کارهای خود قرار دهد.

**

دوم خردادی‌ها، اولین گروهی بودند که از این واژگان سخن راندند.
اما به همان اشتباهی رفتند که دیگران رفته بودند.

اشتباهی که روشنفکر جماعت،
از مشروطه به این طرف، دارد تکرارش می‌کند.

قرار بود این واژه‌ها (شفافیت و پاسخگویی) مدیریت اجرایی را کارآمد کند.
اما آمدند با نظام و با حاکمیت و ولایت فقیه سرشاخ شدند. 

گویی آن‌ها هم این حرف های درست را بهانه کرده بودند
که سیاسی کاری خودشان را بکنند و مثلا رهبری را به زیر بکشند.
اف بر این ژست علمی گرفتن و رفتار لمپنی کردن!

باز هم جراحانی که تیغ را جای نادرست گذاشته بودند.
باز هم نگاه اشتباه.

مدیران اجرایی‌ای که به جای کارآمد کردن ساختار اجرایی،
افتادند به جان قانون اساسی. به جان فرهنگ. به جان دین مردم.
که چه؟

مدیر اجرایی بعدی،
(احمدی نژاد)
از این‌ها هم بدتر بود.

آن ها نگاه بومی نداشتند؛ لااقل نگاه علمی غربزده که داشتند.
یک چیز علمی در چنته داشتند.
یک تجربه‌ای داشتند.

گروه جدید، نه تجربه داشت و نه دانش
و نه سعه‌ی صدر برای استفاده از تجربه و دانش دیگران.

خدا بعدی را به خیر کند.

پ.ن: نمی‌خواستم به دام بحث های روز بیفتم. نشد!

مطالب مرتبط: از کجا شروع کنیم؟+

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 29 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

های غیر ملفوظ!

من نمی‌دانستم.
شاید خیلی‌ها بدانند.

دو جور ه در آخر کلمات فارسی داریم.

های ملفوظ و های غیرملفوظ.
آن که ملفوظ است که هست.

اما آن که نیست،
گفته اند که قبلا گ بوده.

مثل تشنگ، خستگ.

که به ترتیب شده:
تشنه ، خسته.

آن وقت وقتی چیزی (مثل ی) به‌ش بند می‌شود،
آن گ برمی‌گردد سرجایش.

می‌شود: تشنگی،  خستگی.

(در انگلیسی هم g هایی که خوانده نمی‌شود زیاد دیده‌ایم!)

پس احتمالا،
همین طوری نوشتن: تشنگی از نوشتن تشنه‌گی بهتر باشد!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 28 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

در کدام لایه زندگی می کنی؟

تکمله‌ای بر بحث تفکر لایه‌ای+.

***

احتمالا حوصله‌ات نمی‌کشد تا آخرش را بخوانی.
ولی کاش بکشد.

***

در زندگی روزمره‌مان که نگاه کنی،
قواعد و قوانین نوشته و نانوشته‌ی بسیاری میان ما آدم‌ها
و تعاملات‌مان حکمفرماست.

پروتکل‌هایی وجود دارد برای هر نوع ارتباطی.
برخی نوشته و رسمی. برخی نانوشته و غیررسمی.

من یک نگاه لایه‌ای دارم.
باز هم نمی‌دانم این نگاه را وام‌دار دانش شبکه‌های کامپیوتری+ هستم یا نه.
ولی بسیار شبیه است.

پیش‌تر بگویم که
این‌ها نه وحی منزل است و نه حتی رفرنس علمی خاصی دارد.
نگاه من است به دنیا و آدم ها.
شما شاید جور دیگر ببینی و لایه ها را بچینی.

و دیگر این که این لایه‌ها در هم تنیده اند.
اوربیتالی هستند.
این طوری که کاملا از هم منفک باشند و مستقل، نیست.

***

نمای کلی

لایه های روابط انسانی 

***

لایه‌ی سخت افزاری قضیه،
این است که پروتکل ارتباطی، قانون جنگل باشد.
هیچ پروتکل انسانی و اخلاقی در بین نباشد.

دو نفر، مثل دو حیوان در کنار هم‌ زندگی می‌کنند.

تا وقتی تعارض منافع ندارند، که ندارند.
وقتی هم که دارند، یکدیگر را می‌درند
و برنده، برنده‌ی منافع مزبور است!

جنگ. زور بازو. قوای نظامی.
که هنوز هم کارآیی خودش را دارد و به کار هم گرفته می‌شود!

این پروتکل، هیچ وقت از روی میزهای آدمیان، برداشته نشده است!
به قول دنزل واشنگتن در فیلم مردی در آتش+:
گلوله هیچ وقت دروغ نمی‌گوید.

و قضاوت را می‌سپرد به دست همان گلوله!

*

لایه‌ی بالاتر،
که تامین کننده‌ی حداقل های زندگی آدم‌وار است،
قانون است.
حقوق است.

یعنی تعیین حداقل‌هایی برای روابط میان انسان‌ها.
و تعیین برنده (محق) و بازنده (ظالم)،
بر اساس معیار های عقلی و یا لااقل معیارهای مورد قبول جمع.

حقوق مدنی، حقوق جزا و …

در یک جامعه، این مبانی حداقلی حقوقی،
می‌تواند مبنایی برای زندگی مسالمت آمیز افراد در کنار هم.
تعیین کننده‌ی مناطقی است که شاخ گربه وجود دارد و
شخص با دانستن قانون می‌تواند جوری رفت و آمد کند که گربه شاخش نزند!

*

لایه‌ی بالاتری ما برای آدم های با ایمان قایلیم.

اسمش فقه است.
احکام شرعی است.

چهارچوب‌های تامین کننده‌ی حداقل‌ها برای ما (=مومنین) است.

البته -لااقل- در عالم اسلامی،
تفکیک این دو لایه‌ -فقه و حقوق- بسیار مشکل بوده است.
عملا کتب فقهی ما، کاملا شاکله‌ی حقوقی دارند.
تبیین کننده‌ی قوانین و حقوق شهروندی هستند،
علاوه برآن نیز چیزهایی دارند.
که مربوط به احکام شرعی است و منبعث از منابع وحیانی.

در عالم جدید، آن مطالب فرا-حقوقی، از حقوق تفکیک شد.

ما هم از دقیق تر شدن بدمان نمی‌آید.
قبول کردیم.
حقوق لایه‌ی مبنایی باشد. (برای زندگی انسانی)
فقه هم لایه‌ی بالاتر. برای مومنین. (برای زندگی ایمانی اولیه)

*

همان طور که اسلام آوردن آدم‌ها مراتب دارد،
ایمان و زندگی ایمانی‌شان هم مراتب دارد.

فقه، تبیین کننده‌ی مبانی اولیه است.
ما هیچ وقت از فقه‌مان تخلف نمی‌کنیم و آن را حتما لازم می‌دانیم.
اما برای زندگی شیرین، آن را کافی نمی‌دانیم.

لایه‌ای بالاتر از فقه داریم که
اخلاق اسلامی نام دارد.

دین از شما فقط عمل خشک به قواعد فقهی نمی‌خواهد.

بلکه می‌خواهد که آدم درستی باشید.
و مزین به اخلاق حسنه شوید.
چنان‌چه حضرت ختمی مرتبت، علت بعثت خود را
تکمیل و تتمیم بنای مکارم اخلاق دانسته‌اند.

رساله‌ی حقوق حضرت سجاد،
ای بسا در این لایه باشد.

خیلی از حقوقی که ایشان فرموده‌اند، واجب فقهی نیست.
(از حقوق خدا بر بنده فرموده تا اسب و الاغ!) 
ولی یک مسلمان واقعی و شیعه‌ی ایشان،
این حقوق را رعایت می‌کند.

به عبارتی،
یک زندگی اخلاقی بر می‌گزیند.

و چقدر زندگی با یک آدم متخلق آسان تر و شیرین تر است.

آدم متخلق، در ارتباط با همه، چنین نگاه آرام‌بخشی دارد.
هر چه به‌ش نزدیک تر باشی، بیش‌تر از خیرش بهره‌مند می‌شوی.

*

از آن بالاتر،
زندگی بر مبنای رفاقت و مرام است.

شما خیلی جاها در رفاقت، پای یک چیزهایی می‌ایستید، 
که هیچ الزام حقوقی و فقهی و حتی اخلاقی شما را مجبور نمی‌کند.
آن مرام و رفاقت است که شما را به آن عمل وا می‌دارد.

گفته اند بین الاحباب، تسقط الآداب.

علاوه بر آن اخلاق حسنه‌ای که فرد با خود دارد،
رابطه‌اش با شما صمیمی تر و نزدیک تر است.

*

از آن هم بالاتر هست.
انس و علاقه و محبت.

در مورد زن و شوهر،
محبت سوزان و عشق ورزی به نحو کامل آن نیز میسر است.

 

****

حالا من بیشتر مد نظرم همان محیط خانواده بود.

این که در کدام لایه می‌خواهی زندگی کنی؟

(پیشتر، یک چیزهایی درباره سطح روابط دو کشور نوشته بودم+.
و وصلش کرده بودم+ به خانواده.)

در لایه ی حقوقی نمی‌شود در خانواده زندگی کرد.
نه این که نشود.
زهر مار است.
تلخ است.

محبت است که آدم را سیراب می‌کند.
قرآن هم، طرفدار سکون و آرامش و انس است.
در خانواده، این جنبه اش مهم است.

***

بگذار مثال بزنم.

در فقه،
مثلا گفته است که کار کردن زن در خانه شوهر وظیفه اش نیست.
بلکه وظیفه‌ی مرد است که آسایش همسرش را فراهم کند.
آن هم در حد شان.

قبول.
ما هم دعوا نداریم.
هر وقت که خانم کاری بکند، بر ما معلوم است که وظیفه‌اش نبوده و لطف کرده.
اما، بر این مبنا می‌شود زندگی کرد؟

لااقل عرف ایرانی این را نمی‌پذیرد.
از عرف بگذریم.
شما اگر هر روز از در بیایی و ببینی خانه به هم ریخته،
از غذا هم خبری نیست،
نه لباسی شسته می شود و نه اتویی کشیده می شود و نه ….

چه حسی داری؟
(تعبیر فرهنگ ایرانی از چنین خانه‌ای چیست؟)

اشتباه نشود.
حرف این است که جدای از فقه و حقوق و …
آدم وقتی می‌آید در خانه ای که اجاق روشن است و دیگی بر آن قل می‌زند،
فضا مرتب و تمیز است،
احساس زندگی به‌ش دست می‌دهد.
می‌فهمد چند نفر آدم زنده در این خانه هستند.
می‌فهمد که زنی که این همه زحمت کشید و وظیفه نداشت،
پس عشقی داشت که این کارها را کرد.

می‌فهمد این جا، در دل ها، چراغی روشن است.

بوی غذا، فقط بوی غذا نیست که.
در بوی غذا، هزار نکته ی باریکتر ز مو هست.

این است که در لایه‌ی اخلاق،
توصیه‌های اکید کرده اند به خانم‌ها به شوهرداری.

گفته اند جهاد، دری از درهای بهشت است که بر بندگان خاص خدا باز می‌شود.
زن‌ها دلشان خواست. گفتند پس ما چه؟ ما را که نمی‌گذارید برویم جهاد.
گفته‌اند،
جهاد زن، خوب شوهرداری کردن است.

نگفته‌اند که واجب است.
ولی آن که در لایه‌های بالاتری زندگی می‌کند،
و ارتباطش را با دیگران، در سطوح بالاتر نگاه می‌دارد،
متناسب با آن رفتار می‌کند.

تاکید می‌کنم.
فقه و قانون را زیر پا نمی‌گذاریم و حتما رعایت می‌کنیم‌شان.
اما، در  این لایه توقف نمی‌کنیم.

لایه‌ی فقهی وحقوقی مال غریبه‌هاست.
مال وقت دعواست.
وقتی می‌روی توی خانه، که نمی‌شود با آن خط کش‌ها کار کرد.
پایش می‌لنگد.
کم می‌آورد.
راضی کننده نیست.

یا از این سو بگویم.
مثلا طبق فقه، زن موظف است تمکین جنسی بکند.

حالا جناب مرد، به مانند حیوان،
بی توجه به احساس طرف مقابل،
بی توجه به شرایط روحی اش،
حتی بدون مقدمات حداقلی جسمی برای یک آمیزش مناسب،
هر غلطی خواست بکند و طرف مقابل را بین زمین و آسمان،
منزجر از چیزی که باید لذت می‌بود و الآن رنج شده،
 رها کند.

شاید فقه این‌جا گریبان مرد را نگیرد.

اما اخلاق چه؟
رفاقت چه؟
محبت چه؟

***

چه خوب است آدم با زن و بچه اش رفیق باشد.

رفیق باشد؛ نه این که بی‌ادب باشد.
نه این که رکیک باشد.
بی خیال ادب بشود.

این رفاقت و مرامی که ما ازش دم می‌زنیم،
والاتر از اخلاق است.
مبنایش اخلاق است.
نمی‌شود بر شاخه نشست و بن برید.
علاوه بر اخلاق است.

فداکاری‌ها، پایش این جا باز می‌شود.
(اگر در اخلاق باز نشده باشد.)

در هم آمیختن و درگیر مرام و محبت یکدیگر شدن، از این جاست.

شما هم سطح زندگی ات را بالا نگه دار.
نگاهت نگاه حقوقی و فقهی نباشد.
(باز می‌گویم. آن نگاه ها را زیر پا نمی‌گذاریم. ولی کافی هم نمی‌دانیم. )

برای خودت، روابط ات، کلاس داشته باش.
درگه و درگاه داشته باش.
زود تسخیر نشو.
به اولین داد و بیداد و قهر، وا نده.
سطح خودت را نیاور پایین.

در قهر کردن‌ات هم با کلاس باش.
اخلاقی باش. رفاقتی باش.

رفیق که با رفیق قهر می‌کند؛
حرف نمی‌زند، سرد برخورد می‌کند،
اما جدال را تا یک جایی ادامه می‌دهد.
یک جایی کوتاه می‌آید.

دلسوزی‌اش لحظه‌ای قطع نمی‌شود.
در اوج دعوا هم، آن جا که لازم است، می‌آید و مرام می گذارد.
طرف رفیق‌اش را می‌گیرد.

از گرگ کمتر نیست.
اگر گوشت رفیقش را هم بخورد،
استخوانش را جلوی دشمن نمی‌اندازد.

بیرون از خانه، آبروداری می‌کند. 
نیازی نمی‌بیند که کسی از دعوا خبر دار شود.

هم چنان که نسبت به صمیمی‌ترین لحظاتش،
و نزدیک‌ترین و عاشقانه‌ترین تغزلات و روابطش غیرت دارد،
و خوش ندارد کسی در آن سرک بکشد؛
بیشتر نسبت به این کشمکش ها و اختلافات غیرت دارد.
دلش نمی‌خواهد چیزی برود بیرون.

اگر به طرفش سیلی می‌زند، خودش بیشتر دردش می‌گیرد.
به قصد زدن نمی‌زند.
به قصد از خود جدا کردن و برائت نمی‌زند.
زدنش هم به قصد پیوند است.

توی گوش رفیقش می‌زند، ولی از پشت خنجر نمی‌زند.
پشتش را خالی نمی‌کند.

چه می دانم!

***

حالا من نمی دانم چقدر توانستم حرف را برسانم.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 27 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

کم‌دانی قانون‌گذار؛ مصیبت مدیر و محرومیت مردم!

یک حرف بامزه‌ای دکتر باباجانی ما -در رشته‌ی خودش- می‌زد.

می‌گفت:
« در دوران قانون نویسی اولیه‌ی ما،
چون یا عمدتا از منابع غربی، ترجمه می‌کردند
(و مترجمین هم آدم های باسوادی بودند. کارشان را بلد بودند)
یا مستقیما توسط مستشارانی نوشته و پیشنهاد می‌شدند که کارکشته بودند،
گرچه بومی نبودند و نیاز به اصلاح داشتند،
ولی از حیث فنی، قوانینی استخواندار و قوی بودند.
آن کسی که قانون را نوشته بود، مطلب را فهمیده بود.
(لاجرم این فهم مولف، در ترجمه هم مشاهده می‌شود!) 
این است که ما خیلی از قوانینی که حتی قبل از دهه ۴٠ داریم،
قوانین خوبی است که چارچوب کارشناسی خوبی دارد.»

**

اتفاقی که بعدها افتاد و در دوران جمهوری اسلامی تشدید شد،
اتفاق عجیبی بود از حیث بلایی که بر سر قانون آمد.

شروع کردند به وصله و پینه کردن قانون.
بدون نگاه جامع. بسیاری اوقات با یک قیام و قعود بی فکر. 
بدون نگاه کارشناسی. 

لااقل قوانینی که در حوزه مدیریت شهری از تصویب مجلس گذشته است،
از لحاظ کیفیت قانونی به جد افتضاح هستند.

آن قدر آشفتگی درقانون وجود دارد که
کاملا رد پای نگاه های محلی و جزئی نگر و غیرکارشناسی را
در قوانین می‌توان یافت.

و حتی بدون نگاه به صورتجلسه مجلس،
می‌توان حدس زد که فلان تبصره‌ای که اضافه شده،
حاصل زور زدن‌های فلان نماینده‌ی فلان ده کوره بوده است که
تنها منافع کوتاه مدت خودش را دیده 
و دود اصلی تبعات‌اش را به چشم شهرها و کلانشهر ها و کل کشور ارسال فرموده.

آن وقت، وقتی قانون تاسیس شهرداری در اوایل مشروطه را می بینی،
و قانون مصوب در دهه ۴٠ و قانون فعلی را،
ناخودآگاه انگشت تحیر به دندان می گزی که
چه طور شد که آن قوانین شد این قوانین؟!

چه شد که پس از گذشت یک قرن، نه تنها پیشرفتی حاصل نشده که …

بگذریم.

درد، در این فقره بسیار است.

***

مثالی بزنم.

آن روز اول که قانون شهرداری را نوشتند (یا ترجمه کردند)،
گفتند یکی از وظایف شورای شهر و شهرداری، احداث کتابخانه باشد.
(احداث سینما و تماشاخانه و … نیز را به عهده شهرداری گذاشته بودند)

بعد از انقلاب گفتند:
«نه!
کار شهرداری نیست که!
مردم را منحرف می کند.
وظیفه‌ی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است!
پس شد کار وزارت فرهنگ!
(یا چنین چیزی که: شهرداری احداث کند و تحویل بدهد به وزارت فرهنگ!)
»

آن قانون اولی، منطق داشت.

می‌گفت، این جور چیزها، باید با امکانات محلی درست شود.
به صورت چتربازی (که از آسمان نازل شود) نمی‌شود.

این‌که از پایتخت و از وزارت‌خانه بیایند و کتابخانه بسازند و
تجهیز کنند و کتاب درش بگذارند و بروند،
دلیل نمی‌شود که مردم استقبال کنند.
اصلا ذائقه‌ی مردم چه طوری است؟‌ از چه کتاب هایی استقبال می‌کنند؟
گیرم از کتابخانه استقبال هم کردند.
چه کسی و چه طوری نگهداری‌اش کند؟
چه طوری به روز رسانی شود؟
هزینه‌اش را کی بدهد؟
اگر دولت باشد، بلافاصله بحث اولویت‌ها پیش می‌آید
و دعوا بر سر سواری مجانی+ آغاز می‌شود.
و …
(مثل همه‌ی جاهایی که دولت می‌خواهد به عده‌ای سواری مجانی بدهد!
-البته از جیب مردم کل کشور-)

 

سوال:
از تهران چه طور می‌توان کتابخانه‌ای در بشاگرد احداث و آن را اداره کرد؟
مسلما ناکارآ و مزخرف خواهد بود و اتلاف منابع.

این جور کارها باید مقیاسش محلی باشد.
در محل ساخته شود.
مردم محلی اداره‌اش کنند.
تامین‌اش کنند،
و …

و شهرداری است که دستش در این زمینه‌ها باز است.
و شهرداری است که در اغلب کشورهای پیشرفته، متولی این امر است.

اگر در فیلم‌ها دیده باشید،
در بسیاری از آن کشورها،
کارت یک کتابخانه‌ی محلی در شهر، 
یک مدرک شناسایی است.
و ای بسا از گواهینامه رانندگی هم معتبرتر است.

***

اتفاقی که الآن افتاده چیست؟

فکر کنید، وزارت فرهنگ بخواهد در شهر تهران یک کتابخانه کوچک
١٠٠ متری معمولی احداث کند.

در ارزانترین نقاط، حداقل باید ١٠٠ میلیون تومان پول زمین بدهد.
در شمال شهر، حداقل باید ٣٠٠-۴٠٠ میلیون تومان پول زمین بدهد.
شدنی است؟
(با صد میلیون تومان می توان چند کتابخانه در جاهای دور تاسیس کرد)

در حالی که شهرداری،
الی ماشاءاله زمین دارد.
تمام پارک ها و بسیاری از فضاهای شهری هست
که قانونا متعلق به شهرداری -به نمایندگی از طرف مردم شهر- هستند.

الآن،  
پردیس سینمایی ملت+ در جنوب پارک ملت، توسط شهرداری، احداث شد.
بنای بسیار زیبا و با شکوهی است.
و سینمای بسیار خوب و با کیفیت و جالبی است.
به قول رضا: «انگار آدم رفته خارج!»

غیر از هزینه‌های ساخت چنین بنای زیبایی،
بدون شک،
اگر شهرداری می‌خواست این مساحت زمین را در این نقطه از تهران خریداری کند،
مطمئنا چند برابر هزینه‌ی ساخت این بنای بزرگ و زیبا،
باید فقط پول زمین را می‌داد.

ولی پارک، متعلق به شهر و تحت نظر شهرداری است.

حالا شما نگویید که شهرداری موظف شود زمین مجانی بدهد به وزارت فرهنگ.
چون از شما می‌پرسم با همین بودجه‌ای که وزارت فرهنگ در دستان مبارکش دارد‌،
چه گلی به سر این مملکت زده که با این دارایی های جدید بزند؟
و چرا وزارت فرهنگ باید برای تهران -با امکانات زیادش- کتابخانه بسازد
و برای بشاگرد نسازد؟

یا اصلا مگر شهرداری دیوانه است که همچین خبطی بکند؟
بی خیال!

***

پ.ن: کی بود سراغ فرهنگ کتابخوانی را می‌گرفت؟
اگر این اشتباهات قانون‌گذاری نبود، محتمل نبود الآن در دل هر پارکی یک کتابخانه عمومی نیز باشد و اوضاع کتابخوانی این طور که امروز هست نباشد؟

پ.ن٢: در این نوشتار از فرمایشات اساتیدم دکتر کاظمیان و دکتر باباجانی بهره برده ام.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 26 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

تفکر لایه ای

نمی‌دانم این تفکر لایه ای را از عالم کامپیوتر با خود دارم،
یا سابقه‌ی بیشتری در ناخودآگاهم دارد.

اما، واقعا نگاهی است در هنگام کاربردی کردن مسایل ذهنی،
کاملا لازم است.

***

مثلا لایه های حیات+.

ما لایه‌های حیات را از سال‌ها پیش می‌شناسیم.

سال‌ها پیش از کنث بیلدینگ،
قشنگ تر و گویاتر اش را از مولوی شنیده بودیم.
و سال‌ها پیش تر از مولوی، حدیثش را از امیرالمومنین شنیده بودیم.
زیبا تر و قشنگ تر.

این که آدم‌ها، لایه لایه اند.
این که در عوالم مختلفی هستند.

به تعبیر بیلدینگ، در مراحل مختلف حیات به سر می‌برند.

به تعبیر مولوی،
اولش جمادی بوده‌اند، بعد نامی (گیاه) شده‌اند.
بعد حیوان. بعد انسان.
بعد ملک.
و بعد هم بالاتر از آن.

یا به تعبیر حدیثی که پیشتر ذکرش رفته است+،
بر جسم انسان، ارواحی سوار است:
اول روح البدن.
از آن بالاتر، روح الشهوه
بالاتر، روح القوه.
و بالاتر، روح الایمان.
و از ملک پران ترش هم روح القدس!

***

این که شما یک میلی در وجودت هست،  
باید ببینی ریشه اش کجاست.

خیلی وقت ها تنها منحصر در یک لایه نیست.

گرسنگی -و نیاز به غذا- در انسان هست.
ریشه اش هم در روح البدن (زندگی نباتی) است.
هر موجود زنده، نیاز به تغذیه دارد.

اما این که چه طور این نیاز را ارضاء کند،
به سایر ارواحی که فرد با خود دارد بر می‌گردد.

نبات، هر چه بریزی پایش را می‌کشد بالا و می‌خورد.
حیوان بو می‌کند. اگر دید خوردنی است، همان طوری می‌خوردش.
انسان ِمتمدن، می‌شوید و می‌پزد؛  دست های خودش را هم می‌شوید
و تمیز غذا می‌خورد.
مومن، علاوه بر این‌ها، غذایش را با گفتن بسم الله شروع می‌کند.
به حلال و حرامش هم کار دارد.

***

کامپیوتر هم لایه لایه است.
یعنی یک لایه‌ی سخت افزاری داریم که آن زیر است. توی کیس.
یک لایه‌ای بالاتر از آن هست که BIOS می‌نامیم‌اش.
یک لایه‌ی بالاتر داریم به نام سیستم عامل+.  (مثل ویندوز یا لینوکس)
یک لایه‌ی بالاتر داریم که نرم افزارهای کاربردی هستند.

لایه های رایانه

هر لایه ای، زبان و عوامل مخصوص به خودش را دارد.

*
زبان در لایه‌ی سخت افزار، چیزی جز صفر و یک نیست.
صفر و یکی که به انحاء مختلف ایجاد می‌شوند.
یا با سیگنال ها و ولتاژ برق،
یا با مغناطیسی بودن/نبودن،
یا بازگشت پرتو نور یا ..

*
لایه‌ی بالاتر که BIOS باشد،
هر چند بسیار ساده تر از صفر و یک است،
اما کماکان دستوراتی کاملا نزدیک به سخت افزار دارد.
زبانی که با آن می‌توان در این لایه برنامه نوشت،  اسمبلی است.

لایه‌های بالاتر، نیز زبان‌های خودشان را دارند.

*
یک کلیک در لایه ی کاربری،
در لایه‌ی زیرین خود (سیستم عامل)، به ده‌ها دستور ترجمه می‌شود.
و به همین ترتیب هر یک از دستورات لایه‌ی سیتم عامل،
در لایه‌ی BIOS به ده ها دستور دیگر ترجمه می‌شوند.
و هم چنین در لایه‌ی 0/1 (سخت افزار) یک دستور از لایه‌ی BIOS
به هزاران تحرک و سیگنال ترجمه می‌شود.

این چنین است که یک کلیک ساده در لایه‌های بالایی،
می‌تواند موجب هزاران عمل‌کرد و دستور نانو-ثانیه‌ای در لایه‌های پایین‌تر شود.

*
ما زبان‌های برنامه نویسی را هم لایه لایه نگاه می‌کنیم.

و می‌گوییم،
فلان زبان به سخت افزار نزدیک‌تر است (زبان سطح پایین).
فلان زبان به کاربر نزدیک‌تر است (زبان سطح بالا).

***

حالا این قصه‌ها را گفتم برای چه؟

طبق معمول، با اخوی‌مان مباحثه فکری داشتیم.

بحث‌ها معمولا از لایه های کاربری شروع می‌شوند.

مثلا چرا ما ایرانی‌ها فلان مطلب را این طوری برگزار می‌کنیم؟

اما چنان چه پیداست، بحث ها در این لایه و در این نقطه محدود نمی‌ماند. 

در این جور مواقع،
احتمال رخ‌داد دو اتفاق بسیار بالاست.

حالت اول.
دو طرف؛ یا یکی از طرفین، 
از این شاخه به آن شاخه می‌پرند. 
یعنی در همان لایه‌ی شروع بحث، باقی می‌مانند،
ولی دامنه‌ی آتش را می‌گسترند و از این شاخه به آن شاخه می‌پرند. 
در نتیجه،
به سبب گستردگی بیش از اندازه‌ی بحث،
دیگر امکان جمع کردن بحث وجود نخواهد داشت و
کسی پیروز یا شکست خورده نخواهد بود.

این حالت، برای کسانی که در آغاز ِآشنایی ِمباحثه‌ای هستند،
بیش‌تر رخ می‌دهد.
تا رفته رفته به اخلاق و ادبیات و فرهنگ واژگان یک دیگر آشنا شوند.

حالت دوم.
دو طرف؛ یا یکی از طرفین،
بحث را عمیق کنند و به لایه های پایین‌تر ببرند.

این طوری، بحث کردن پیچیده‌تر می‌شود
و مستلزم مطالعه و کنکاش بیشتر است.

چنان چه در عالم رایانه مثال زدیم،
یک کلیک در لایه‌ی کاربردی، شاید منجر به 10 دستور در لایه ی سیستم عامل شود.
پس وقتی یک‌باره دست از لایه‌ی کاربری می‌شویی و
می‌خواهی با زبان سیستم عامل و در لایه ی هسته با آن حرف بزنی،
کار، بسیار مشکل تر، تخصصی تر و طولانی تر است.

***

با توجه به این که بیش از 20 سال است که
بنده و اخوی مشغول مباحثه با یکدیگر هستیم
شگردهای فنی یکدیگر را فراگرفته ایم
و به این راحتی نمی‌توانیم با یکدیگر در سطح کاربری، بازی کنیم.
و دامنه‌ی بحث‌ها را در سطح بگستریم.

لذا بحث‌ها سریعا عمیق می‌شود.
و به ریشه‌های تاریخی و مذهبی و گاه، بحث‌های فلسفی کشیده می‌شود.
و وقتی هم عمیق شد،
مثل من‌ای، سوادش تا یک جایی می‌کشد.
تا یک حدی کتاب خوانده است و پای درس نشسته است!
از یک حدی پایین تر نمی‌تواند برود.

آن وقت است که باید کنار بکشد.

***

این قصه‌ها را گفتم که این را بگویم که 
روز عاشورا به اخوی گفتم:

«ببین.
ما ها (=اکثریت آدم‌ها) اصلا کاری به برنامه‌نویسی نداریم.
اینترنت اکسپلورر دنیا را آورده‌ایم بالا.
کار خودمان را می‌کنیم.
وبگردی و ولگردی‌مان را می‌کنیم.
تازه، یک کسی مثل من و شما که چموش است،
و زور می‌زند و در این سوراخ و آن سوراخ انگشت می‌کند، که ببیند چه خبر است؛ 
حداکثرش «ویژوال بیسیک» نویس هستیم.

شما اگر می‌خواهی، اسمبلی بنویسی، بنویس. 
ولی باید بروی دنبال اسمبلی نوشتن.
خیلی هم خوب است.
دم ات هم گرم!

وقتی ویژوال بیسیک می‌نویسی،
دیگر با زیرش کاری نداری.
نمی‌خواهی بفهمی ویندوز آن زیر چه غلطی می‌کند.
یا «مایکروسافت ویژوال استودیو» چه گندی موقع کامپایل کردن می‌زند.
 نوشتن در آن لایه را انتخاب کرده ای.
عوضش ذهنت را آسوده کرده ای و
می‌توانی برنامه‌ی پیچیده‌ات را هم بنویسی.
و مثل بچه‌ی آدم زندگی ات را بکنی!
اما یک برنامه‌ی ساده با اسمبلی نوشتن، دهان آدم را مسواک می‌کند.

این راه توست.

اما ترسم این است که ویژوال بیسیک را رها کنی.
اسمبلی نویس هم نشوی.
برای این که از شر قواعد ویژوال بیسیک راحت شوی،
رفته باشی سراغ لایه های پایین تر.
اما -عزیزم!- قواعد اسمبلی بسیار مشکل تر است.

می‌ترسم، برنامه نویسی را بگذاری کنار.
می‌ترسم، برنامه را بگذاری کنار.»

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 25 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

وبلاگ هفت (سون) را هم فیلتر کردند!

شدنی است...

***

منبع: وبلاگ هفت+

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 24 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

مصاحبه شهبازی با وطن امروز

در تمامی این دوران، از بدو آشنایی‌ام با تاریخ تا امروز، دغدغه اصلی‌ام شناخت ناشناخته‌ها بود؛ یعنی حوزه‌هایی که ضرورت شناخت آن حس می‌شود، به‌طور اجمال آن را می‌شناسیم، ولی طبق یک قاعده غیررسمی و تعریف نشده درباره آن سکوت می‌شود. در واژگان سیاسی به این‌گونه پدیده‌ها، که محققان رسمی یا آکادمیک به‌طور غیررسمی در مسکوت گذاردن آن اجماع دارند، «توطئه سکوت» Conspiracy of Silence می‌گویند. این «توطئه سکوت» علت‌های مختلف دارد. انگیزه کاوش من در تاریخ و ورود به جرگه تاریخ‌نویسان برای شناخت عرصه‌هایی بود که دیگران با «توطئه سکوت» از کنار آن می‌گذشتند.

***

به عبارت دیگر، عرصه‌هایی که به عنوان «فرا سیاست»  Parapolitics شناخته می‌شود تا دو دهه پیش از حوزه مطالعات آکادمیک خارج بود. واژه «پارا- پالیتیک» اخیراً به واژگان زبان انگلیسی افزوده شده دقیقاً به همان معنایی که منظور من است: یعنی شناخت لایه‌های ناشناخته و تعمداً مسکوت گذارده شده یا مغفول تاریخ؛ یعنی به‌طور اخص شناخت نقش سرویس‌های اطلاعاتی یا کانون‌های پنهان در تاریخ.

***

امروزه، مفهومی به‌نام «قوم آریایی» مورد قبول دانشمندان و متخصصان نیست و من سخنی عجیب یا «شاذ» نگفته بودم. امروزه، نه هندی‌ها نه اروپایی‌ها، هیچ یک، خود را «آریایی» نمی‌دانند و بنیان مکتب آریایی‌گرایی ماکس مولر به‌کلی فروپاشیده است. تحقیقات ژنتیک نیز ثابت کرده که بخش مهم سکنه هند از نژادهای آفریقایی یا بومی هستند و مردم ایران نیز با همین ترکیب غالب نژادی حداقل از یازده هزار سال پیش در فلات ایران می‌زیسته‌اند. بنابراین، این خطای بزرگی است که ما منشاء اقوام ایرانی را قومی ناشناخته و مجهول به‌نام آریایی بدانیم که از اواسط هزاره دوّم و در هزاره اوّل قبل از میلاد به فلات ایران مهاجرت کرد. ما تنها ملتی هستیم که در دانشگاه‌ها به جوانانمان می‌گویند نژادتان آریایی است در حالی‌که در این زمینه هیچ یک از تحقیقات و نقدهای جدید علمی تدریس نمی‌شود. گویا افتخار است که خود را «آریایی» بدانیم!

***

کامل اش را این جا+ بخوانید.
(و اگر با فیلتر روبرویید، همین جا در« ادامه ی مطلب»!) 

 

گفتگوی علیرضا سمیعی با عبدالله شهبازی

 

علائق و انگیزه‌های من در تاریخنگاری معاصر

 

این گفتگو در روزنامه وطن امروز (شماره 60، 29 دی 1387، ص 10) منتشر شد. [1]

متن PDF برای چاپ

سمیعی: تاریخ‌نویسی شما با تاریخ‌نویسی رسمی متفاوت است. از نظر خودتان، مهمترین نقاط این تفاوت‌ها در کجاست؟

 

شهبازی: اگر این تفاوت وجود دارد یا احساس می‌شود به این علت است که ورود من به عرصه تاریخنگاری با انگیزه‌هایی بود خاص خود من. هر انسانی برای رویکرد به مسئله‌ای دارای انگیزه‌های مختص به خودش است و وجه تمایز انسان‌ها در این است.

من، برخلاف بسیاری از مورخین، از درون یک زندگی متلاطم سیاسی و پر از تلاش و جستجو برای «شناخت» وارد حوزه تاریخ شدم. من از درون خانواده‌ای وارد عرصه سیاست و سپس پژوهش شدم که با خیلی از خانواده‌های دیگر تفاوت داشت به این معنا که خانواده من سران یکی از طوایف کوه‌نشین جنوب فارس بودند و ما را طی سه نسل قتل‌عام کردند: پدر بزرگ و یک عمو و تعدادی از خویشانم در 1295، دو عمو و تعدادی از خویشانم در 1311 (در پی قیام عشایر فارس)، و پدرم در سال 1343. من اوّلین فرد مذّکر از نسل خود هستم که طی یکصد سال اخیر سنم از پنجاه گذشته است. در سه نسل اخیر، دیگران زیر پنجاه رفتند. به تأثیر و به تبع این سنت، من از 12- 13 سالگی وارد عرصه سیاست شدم و بسیار پرشور و جستجوگر. بزرگ‌ترین دغدغه من از ابتدا این بود که چرا باید عشیره و خاندان من چنین سرنوشتی می‌یافت.

در تمامی این دوران، از بدو آشنایی‌ام با تاریخ تا امروز، دغدغه اصلی‌ام شناخت ناشناخته‌ها بود؛ یعنی حوزه‌هایی که ضرورت شناخت آن حس می‌شود، به‌طور اجمال آن را می‌شناسیم، ولی طبق یک قاعده غیررسمی و تعریف نشده درباره آن سکوت می‌شود. در واژگان سیاسی به این‌گونه پدیده‌ها، که محققان رسمی یا آکادمیک به‌طور غیررسمی در مسکوت گذاردن آن اجماع دارند، «توطئه سکوت» Conspiracy of Silence می‌گویند. این «توطئه سکوت» علت‌های مختلف دارد. انگیزه کاوش من در تاریخ و ورود به جرگه تاریخ‌نویسان برای شناخت عرصه‌هایی بود که دیگران با «توطئه سکوت» از کنار آن می‌گذشتند.

مثلاً، من بدیهی می‌دیدم که سازمان‌های اطلاعاتی نقش مهمی در شکل‌گیری تاریخ معاصر دارند ولی مورخین آکادمیک ترجیح می‌دهند اصولاً وارد این حوزه نشوند. این امر مختص ایران نبود؛ در غرب نیز چنین بود. این «تابو» تا بدان حد بود که اصولاً پرداختن به این‌گونه مسائل منافی با «پرستیژ علمی» معرفی می‌شد. کریستوفر اندریو، استاد ارشد دانشگاه کمبریج و یکی از مورخینی که این «تابو» را شکست، می‌نویسد:

«تاریخ نگاران آکادمیک که دشواری پژوهش اطلاعاتی آنان را دلسرد می‌کند… معمولاً به نادیده گرفتن و ناچیز شمردن ابعاد اطلاعاتی تاریخ تمایل دارند. در بسیاری از بیوگرافی‌های نخست‌وزیران، وزیران امورخارجه وسایر وزیران بریتانیا، حتی نام رؤسای سرویس‌های اطلاعاتی‌شان ذکر نشده است. چنین تغافلی غیرقابل درک و نادرست است… هر تحلیل از سیاست دولت، به‌ویژه در زمینه مسائل خارجی ودفاعی، که بر ابعاد اطلاعاتی چشم پوشد، ناقص خواهد ماند وحتی ممکن است به استنتاجی واژگون برسد.»

به عبارت دیگر، عرصه‌هایی که به عنوان «فرا سیاست»  Parapolitics شناخته می‌شود تا دو دهه پیش از حوزه مطالعات آکادمیک خارج بود. واژه «پارا- پالیتیک» اخیراً به واژگان زبان انگلیسی افزوده شده دقیقاً به همان معنایی که منظور من است: یعنی شناخت لایه‌های ناشناخته و تعمداً مسکوت گذارده شده یا مغفول تاریخ؛ یعنی به‌طور اخص شناخت نقش سرویس‌های اطلاعاتی یا کانون‌های پنهان در تاریخ.

تفاوت دوّمی که میان کار خود با بسیاری از مورخین دیگر احساس می‌کنم، کاوش مبتنی بر دانش‌های مختلف علوم اجتماعی در تاریخ است. من کار خود را از علوم اجتماعی و مردم‌شناسی، با گرایش به ایلات و عشایر، آغاز کردم. در حوزه جامعه‌شناسی و مردم شناسی و علوم سیاسی مطالعات جدّی و تألیفات داشتم. با فلسفه غرب و فلسفه اسلامی نیز آشنا بودم. برای مثال، اکثر آثار مرحوم سید جلال‌الدین آشتیانی را خوانده و فهمیده بودم. با ادبیات و شعر کلاسیک فارسی و با رمان آشنا بودم. رمان فراوان خوانده بودم و معتقد بودم بدون خواندن رمان نمی‌توان جامعه را شناخت؛ مثلاً بدون خواندن بینوایان ویکتور هوگو نمی‌توان فرانسه عهد لویی فیلیپ را شناخت یا بدون خواندن آثار تولستوی و بالزاک و استاندال نمی‌توان به شناخت جامعی از تاریخ غرب سده نوزدهم رسید. با نظرات متفکران بزرگ اقتصادی غرب نیز آشنایی داشتم و زمانی در کلاس‌های خصوصی برای دانشجویان «اقتصاد سیاسی» تدریس می‌کردم.

اوّلین آشنایی جدّی من با تاریخنگاری در 14 سالگی بود که تصادفاً دوره کاملی از مجله خواندنیها (از شماره اوّل در سال 1320) تا سال 1335 را از یک دستفروش در شیراز به مبلغ پنجاه تومان خریدم. این مجموعه را، که بعدها ساواک در بازرسی از خانه‌ام با خود برد، با ولع خواندم در حدی که حوادث در ذهنم ثبت شد. در سال‌های 1349- 1353 در زندان‌های کریم‌خانی و عادل ‎آباد شیراز بعضی از هم سلولی‌هایم، که بعضاً از بلندپایگان گروه‌های سیاسی بودند، به سراغم می‌آمدند و جزئیات حوادث تاریخی دوران 1320 – 1332 را از من می‌پرسیدند. در آن زمان کم سن و سال‌ترین زندانی سیاسی بودم. با بسیاری از سران و فعالین برجسته جریان‌های سیاسی که در زندان‌های شیراز بودند، جلسات خصوصی گذاشتم و تاریخ معاصر را از زبان خودشان شنیدم و به حافظه سپردم: افرادی مثل مهندس عزت‌الله سحابی و طاهر احمدزاده از نهضت آزادی، علی خاوری (در سال 1349 در زندان کریم‌خانی شیراز) و عمویی و کی‌منش و حجری از حزب توده، غنی بلوریان و عبدالله عزت پور از حزب دمکرات کردستان، مجید امین مؤید از فرقه دمکرات آذربایجان، مهرداد سورکی و عزیز سرمدی و فرخ نگهدار از گروه جزنی، پیران از حزب ملل اسلامی، محمدرضا شالگونی و داوود صلحدوست از گروه فلسطین و بسیاری از سران چریک‌های فدائی و مجاهدین خلق مانند محمود محمودی، بهرام قبادی، حمید ارض پیما و غیره (فدائیان خلق) و منصور بازرگان و علی‌محمد تشید و لطفعلی بهپور و علیرضا زمردیان و عباس داوری و نبی معظمی و ابراهیم آوخ و غیره از مجاهدین خلق. حتی یادم است که تنها زندانی عضو گروه توفان فردی به‌نام حسن سعادتی بود. با اصرار چند جلسه با ایشان برگزار کردم و تاریخ معاصر و تاریخ گروه شان را از زبان خودشان شنیدم. قبل و بعد از زندان نیز با فعالین مذهبی نهضت امام ارتباط داشتم و حتی یادم است که در جلسه‌ای با مرحوم آیت‌الله ربانی مباحثه مفصلی بر سر یک حزبی یا تک‌حزبی بودن حکومت اسلامی نمودم در زمانی که سن و سالی نداشتم. (مرحوم ربانی از یک حزبی بودن حکومت اسلامی دفاع می‌کردند.)

زمانی که به‌طور تخصصی وارد حوزه تاریخ شدم، طبعاً این مطالعات و تجربه در تاریخنگاری‌ام مؤثر بود. چنین نبود که صرفاً به «سند» اکتفا کنم. تحلیل عقلی و تلاش برای استنتاج عقلی از داده‌های خشک تاریخی را، مشروط بر این‌که تحلیل معقول و مستدل باشد، بهترین راه برای تاریخنگاری شناختم.

 

سمیعی: چرا شما در مواردی که مطرح نمودید با دیگران زاویه دارید؟

 

شهبازی: من با انگیزه شناخت نقاط کور و مبهم و ناشناخته تاریخ و «حوزه‌های ممنوعه» وارد تاریخنگاری شده و به‌طور تخصصی به تاریخ پرداختم. زمانی وارد این عرصه شدم که تاریخنگاری ایران تا انقلاب مشروطه پیش می‌آمد و تاریخنگاری پس از مشروطه و دوران پهلوی اصلاً مطرح نمی‌شد. این «تابو» را شکستم و به‌علاوه کوشیدم نقش کانون‌های پنهان قدرت (داخلی و خارجی) در تحولات دوران مهم مشروطه و پس از آن را بشناسم و بشناسانم. جوان بودم و شور و انرژی فراوان برای این شناخت داشتم. بنابراین، طبیعی است که بسیاری از مسائل مربوط به این دوران را اوّلین بار من مطرح کنم و پیگیری نمایم. مثلاً، نقش ریپورترها (اردشیر و شاپور، پدر و پسر) در انقلاب مشروطه و دو کودتای سرنوشت ساز 1299 و 1332 را من شناختم و معرفی کردم. مسائل زیادی است که به‌تدریج وارد حوزه تاریخنگاری شد.

در حوزه تاریخنگاری معاصر، من به دلیل علاقه‌ام به اندیشه سیاسی و آشنایی‌ام با اندیشه سیاسی غرب، معتقد بودم که باید مباحث نظری که در دوران معاصر طرح شده و شکل گرفته، و امروزه زیرساخت‌های فکری ما را تشکیل می‌دهد، مثل مباحث مربوط به تاریخ ایران باستان که در تکوین حکومت رضا شاه نقش مهم داشت یا مباحث مربوط به مدرنیزاسیون و توسعه که از زمان انقلاب مشروطه تا امروز مهم‌ترین مسئله فکری ماست باید در حوزه تاریخنگاری معاصر بررسی شود. یعنی، این عرصه‌ها بخشی از تاریخ اندیشه سیاسی جدید در ایران است.

علاوه بر «تاریخنگاری معاصر»، که امروزه تا پایان دوره پهلوی و وقوع انقلاب اسلامی، امتداد دارد و در این نقطه پایان می‌یابد، به ضرورت «تاریخنگاری روز» Current History نیز اعتقاد دارم و در این راه کوشیده‌ام؛ یعنی تاریخنگاری پس از انقلاب و حوادث جاری. برخی از مقالات و مصاحبه‌های من در زمینه سیاست‌های مدرنیزاسیون پس از انقلاب اسلامی و سه کتاب من در این حوزه است: کودتای نوژه، حزب توده از آغاز تا فروپاشی، و زمین و انباشت ثروت: تکوین الیگارشی جدید در ایران امروز که مبحث بسیار مهمی است.

 

سمیعی: آیا این تعصب ملی ما است که باعث شده تا تاریخ‌نویسی ما از بیان حقایق فاصله بگیرد. چگونه؟

 

شهبازی: تاریخنگاری یک جریان خاص نیست؛ یک حوزه دانش است که در آن گرایش‌ها و افراد فراوانی حضور دارند. اگر قلب حقایق دیده می‌شود مختص به همه جوامع است و به دلایل عدیده باز می‌گردد. مثلاً، در غرب تاریخنگاری سده نوزدهم شالوده تاریخنگاری آکادمیک (دانشگاهی و رسمی) جدید را گذارد. متفکران غربی کوشیدند تا برای اروپای غربی و تمدن جدید غربی یک تداوم و تسلسل تاریخی تا یونان باستان ایجاد کنند. بدین‌ترتیب، مفاهیمی مثل «غرب» و «شرق» ایجاد شد به مفهومی که امروزه می‌شناسیم.

از سوی دیگر، تاریخنگاری رسمی غرب در سده نوزدهم چنین پایه‌گذاری شد که گویا تمدن جدید غرب پیامد رنسانس ایتالیای سده پانزدهم میلادی است و تداوم تمدن‌های یونان و روم باستان. حتی اگر به تاریخ فلسفه کاپلستون نیز بنگرید این نگاه دیده می‌شود؛ یعنی کاپلستون در حالی‌که خود منتقد است که چرا فلسفه مسیحی دوران قرون وسطی در دانشگاه‌ها مسکوت مانده و به متفکران بزرگ مسیحی چون اگوستین و اکوئیناس پرداخته نمی‌شود، و دانشجویان فلسفه در غرب باید از ارسطو (متوفی 322 قبل از میلاد) به بیکن و دکارت در قرن شانزدهم میلادی بپرند، خودش دوره طولانی و پربار فلسفه اسلامی را در تاریخ اندیشه فلسفی مسکوت می‌گذارد. این یعنی «فاصله گرفتن از حقایق» که فرمودید.

یا در سنت تاریخنگاری غرب، مبداء غرب جدید «رنسانس» ذکر می‌شود، و ما نیز باورمان شده و حتی در نقد تمدن جدید غرب این مبداء را پذیرفته‌ایم. ترسیم تمدن جدید غرب به عنوان تداوم «رنسانس» برای این است که این تمدن حاصل یک «نوزایی» فکری جلوه داده شود و یک تحول فرهنگی که از رنسانس آغاز شد. در حالی‌که، از نظر من، رنسانس خود معلول تحولاتی است که در جنگ‌های صلیبی و پس از جنگ‌های صلیبی در اروپای غربی رخ داد. در این حوزه نیز تفاوت نظرهای جدّی است که ما توجه نمی‌کنیم. اولاً، مدت‌هاست این کلیشه که «رنسانس» در سده‌های پانزدهم و شانزدهم میلادی رخ داد در هم شکسته و محققین جدّی، مانند آرماندو ساپوری و چارلز هسکینز، رنسانس واقعی غرب را در سده‌های یازدهم و دوازدهم و سیزدهم میلادی و به دلیل جنگ‌های صلیبی و آشنایی با تمدن اسلامی می‌دانند. یکی از دستاوردهای جنگ‌های صلیبی تأسیس حوزه‌های علمیه در اروپا بود. حوزه علمیه پاریس در سال 1160 میلادی و حوزه آکسفورد به‌عنوان شاخه‌ای از حوزه پاریس و سپس حوزه کمبریج تأسیس شدند. این حوزه‌ها برنامه‌های خود را به تقلید از حوزه‌های اسلامی، مانند نظامیه بغداد، تنظیم کردند بی هیچ تغییری.

از نظر من، اصولاً نمی‌توان بسیاری از مفاهیم کلی (فرا روایت‌ها) شکل گرفته در دوران معاصر را به گذشته تعمیم داد. از جمله این انگاره که تمدن جدید غرب تداوم تمدن‌های یونان و روم باستان است درست نیست. در آن اعصار ما چند حوزه بزرگ تمدنی داشتیم که یکی از مهم‌ترین آن‌ها حوزه تمدنی مدیترانه بود که شامل مصر و یونان و روم باستان و تمدن‌های شرق مدیترانه و شمال آفریقا می‌شد. این‌ها خود را «شرقی» و «غربی» یا «اروپایی» و «آسیایی» نمی‌دانستند.

البته، در تاریخنگاری ما نیز «فاصله گرفتن از حقایق» کم نیست. مطالب فوق را اجمالاً عرض کردم که بدانیم در همه جا چنین است و این مسئله به «تعصب ملّی» ما ربط ندارد گرچه در تاریخنگاری ایران این «تعصب» نیز مؤثر بوده است.

 

سمیعی: همواره کتاب‌ها و مقالات زیادی درباره «زرسالاری یهود» نوشته شده و می‌شود. اما شما «زرسالاری پارسی و یهودی» را بررسی نموده‌اید، چرا؟

 

شهبازی: منظور من از «پارسیان» ایرانیان نیست بلکه اقلیت زرتشتی هند است که در قرون هیجدهم و نوزدهم میلادی در غرب هند زندگی می‌کردند. سران این طایفه «پارسی» ابتدا در پیوند با استعمارگران پرتغالی و سپس سایر اروپائیان و سرانجام در پیوند با انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها به خاندان‌های زرسالار بزرگ شرق و جهان بدل شدند. جلد ششم کتاب زرسالاران من (که منتشر نشده) به معرفی این طایفه پارسی اختصاص دارد که تأثیرات بسیار مهمی در دوران قاجاریه و به‌ویژه در دوران مشروطه و پس از آن در ایران نهاد تا حدی که می‌توان تأسیس سلطنت پهلوی را متأثر از این کانون دانست و نفوذ بزرگ آن در دیوان‌سالاری استعماری بریتانیا.

لازم به توضیح است که این الیگارشی پارسی برای خود تاریخی جعل کرد و طبق افسانه منظومی به‌نام «قصه سنجان» مدعی شد که بقایای اشراف و موبدان ساسانی است که به دلیل تعقیب و آزار مسلمانان در قرون اوّلیه هجری به هند مهاجرت کرده است. این افسانه، به دلیل نفوذ اردشیر ریپورتر (رئیس شبکه‌های اطلاعاتی انگلیس در ایران که خود پارسی بود و به دلیل نفوذ مالی و سیاسی الیگارشی پارسی بمبئی) در دوران مشروطه در ایران رواج گسترده یافت. مثلاً، عارف قزوینی، که وابستگی عمیق به این کانون داشت، چنین سرود:

از آن روز تا روزگار عرب/ که شد بر عجم روز چون تیره شب/ همه خاندان‌های والاتبار/ از ایران سوی هند بستند بار/ از این خانه بیرون به خواری شدند/ فراری به صد سوگواری شدند/ ندادند تن در ره بندگی/ کشیدند سر از سرافکندگی/ گریزان ز ننگ اسارت شدند/ فراری ز قید حقارت شدند/ برستند از این خاک خائن‌پرست/ ببستند رخت و بشستند دست/ سوی خاک هندوستان تاختند/ در آن خاکدان خانمان ساختند/ شدی خاک زرخیز هندوستان/ ز جان زرخرید وطن‌دوستان/ هزار و سه صد سال در آن دیار/ ببودند با عزت و افتخار/ مرا نیست شکی در این اعتقاد…

این افسانه را نه تنها من نقد کرده‌ام بلکه برخی محققین برجسته پارسی، به‌ویژه گشتاسپ شاه نریمان که بزرگ‌ترین اندیشمند معاصر پارسی هند به‌شمار می‌رود، این قصه را از اساس مجعول می‌دانند که در زمان پرتغالیان و به تأثیر از یهودیان مخفی (مارانوها)، که در امپراتوری استعماری پرتغال در شرق بسیار مقتدر بودند، ساخته شد. محققین پارسی هند چون بهرامشاه ناسیکوالا، باتنا و کلنل مهربان سهراب ایرانی نیز این قصه را کاملا مجعول و فاقد هرنوع پایه تاریخی می‌دانند. به‌زعم آنان، پارسیان از قبل از اسلام در هند سکنی داشته‌اند و داستان فرار آنان از دست اعراب برای حفظ دین‌شان کاملا مجعول و بی‌پایه است. باتنا در سال 1943 در کنفرانس شرق‌شناسی بنارس پژوهشی در اثبات دروغین بودن این قصه ارائه داد و این گزارش را با عنوان «قصه سنجان؛ دروغی آشکار» منتشر کرد و در مقدمه آن نوشت:

«قصه سنجان از سوی بسیاری از دانشمندان پارسی و غیر پارسی مورد پذیرش قرار گرفته و یک اثر تاریخی جدی انگاشته می‌شود. به‌رغم دروغین بودن این قصه، از آنجا که سرانِ خودساخته جامعه پارسی و برخی باصطلاح استادان دارای مدرک دکترا مصرند تا ما پارسیان را با پذیرش این قصه، به عنوان تاریخ واقعی زرتشتیان هند، به گمراهی کشند، من لازم دانستم تا گزارش خود را منتشر کنم.»

توجه کنیم که اصولاً مکانی به‌نام «سنجان»، که گویا پارسیان به آنجا گریختند، در هیچ نقطه‌ای از هند وجود نداشته و این نام آشکارا یک نام پرتغالی است (سن+ جان= جان مقدس). و نیز، اصولاً در ایران هیچ نوع فشار دینی برای گروش زرتشتیان و پیروان سایر ادیان به اسلام وجود نداشته و طبق منابع تاریخی معتبر می‌دانیم که تا قرون ششم و هفتم میلادی زرتشتیان آزادانه در ایران زندگی می‌کردند. کتاب بسیار مهمی که بر اساس آن می‌توان جعلی بودن ادعاهای مندرج در قصه سنجان را ثابت کرد تاریخ و فرهنگ ایران اثر گرانقدر مرحوم دکتر محمد محمدی ملایری است. دکتر محمدی ملایری اندیشمندی بزرگ بود که متأسفانه قدر او در زمان حیاتش شناخته نشد، به‌رغم این‌که من بارها در مصاحبه‌هایم از کتاب هفت جلدی ایشان تجلیل کردم.

داستان «قصه سنجان» را از آنرو به تفصیل ذکر کردم تا توجه کنید به تفاوت زاویه نگاه من. اگر من این اسطوره دروغین را نقد می‌کنم ممکن است از سوی کسانی که پارسیان هند را واقعاً فراریان ایرانی در زمان حمله اعراب می‌دانند یا اصالت قصه سنجان را بدون نقد علمی پذیرفته‌اند، و مرتب این مسائل را تکرار می‌کنند، به «دگراندیشی» یا «زرتشتی ستیزی» متهم شوم. چنین است بیان نقش مانکجی هاتریا به عنوان مسئول شبکه‌های اطلاعاتی حکومت هند بریتانیا در ایران ناصری که بعداً این نقش را سر اردشیرجی ریپورتر به دست گرفت. در بسیاری موارد دیگر نیز چنین است. مثلاً در زمینه نقش «بهائیان مخفی» در عملیات اطلاعاتی و ترورهای دوران مشروطه، مانند نقش احسان‌الله خان دوستدار (بهائی متعصب) در تخریب نهضت جنگل یا نقش ابوالفتح‌زاده و سایر بهائیان در ترورهای کمیته مجازات و غیره. بیان این مطالب، که همه نو است و کاملاً مستند، سبب شده که به «بهائی ستیزی» متهم شوم. یا بیان نقش «یهودیان مخفی» در تأسیس بهائیت یا بررسیهایم در زمینه نقش زرسالاران یهودی در تکوین استعمار جدید غرب و نقش آن‌ها در ایران که باز به «یهود ستیزی» متهمم کرده‌اند؛ که چنین نیست. من در نگاه تاریخی تعصب ندارم و ابایی ندارم از بیان نظراتم حتی اگر «شاذ» و جدال برانگیز باشد. یک نمونه، نقش مثبت احمد قوام (قوام‌السلطنه) است. من در ظهور و سقوط سلطنت پهلوی (1369) قوام‌السلطنه را درست نمیشناختم و نگاهم همان نگاه منفی رایج بود. بعدها که او را درست شناختم در کتاب زندگی و زمانه علی دشتی (1385) کوشیدم تا چهره مثبت تاریخی قوام‌السلطنه را، به‌رغم برخی معایب و کاستی‌های او، عرضه کنم.

 

سمیعی: دیدگاه‌های شما در زمینه ایران باستان چه تناسبی با نظرات آقای ناصر پورپیرار دارد.

شهبازی: من مطالب آقای پورپیرار را از آغاز دنبال می‌کردم. ایشان از نظر نگاه تاریخی و فکری هیچ تجانسی و نسبتی با من ندارد. من برای تاریخ تمدن ایرانی، ایران باستان و به‌ویژه تمدن هخامنشی احترام فراوان قائلم و میراث تمدن ایرانی را بسیار مهم و ارزشمند می‌دانم. می‌دانید که واژه «باستان گرایی» را من ساختم ولی منظورم از این واژه ایجاد تقابل کاذب میان ایران باستان و ایران اسلامی بود که بنیان تاریخنگاری رسمی دوران پهلوی را شکل می‌داد. پرستش اغراق‌آمیز تصویری خودساخته از ایران باستان، به عنوان حکومت‌هایی متمرکز و توتالیتر، و انطباق آن با حکومت پهلوی به عنوان وارث تاج‌وتخت کیان. این تصویر را نفی کردم. از سوی دیگر، برای تاریخ ایران در دوره اسلامی نیز ارج فراوان قائلم. اگر کسی جلد اوّل کتاب‌ زرسالاران مرا به دقت خوانده باشد می‌داند که من اصولاً یهودیت را، به معنایی که امروزه می‌شناسیم، مولود دوران مسیحی می‌دانم یعنی از دوران یهودا ناسی (یهودا بن شمعون بن جمالیل دوّم) است که فقه مدوّن یهودی، به شکل کتاب «میشنا» که مادر «تلمود» است، شکل گرفت و نهادهای سیاسی جدید یهودی تکوین یافت. یهودا ناسی از سال 192 میلادی به مدت پنجاه سال ریاست یهودیان را به دست داشت و با خاندان حکومتگر سوروس (امپراتوران روم) پیوند نزدیک داشت و به تأثیر از او بود که خاندان سوروس به آئینی گرایش یافت که آمیزه‌ای از پاگانیسم رومی و یهودیت بود. پیوند آلکساندر سوروس، امپراتور روم، با یهودان اسی در حدی بود که سوروس از سوی دشمنانش به «آرکی سیناگوگوس» (رئیس کنیسه) معروف شود. این دوران مقارن است با فروپاشی دولت اشکانی و صعود دولت ساسانی  و قرن‌ها با دوره هخامنشی فاصله دارد.

بنابراین، در زمان هخامنشیان یهودیان (بنی‌اسرائیل) جامعه‌ای کوچک و کم‌اهمیت، مانند سایر جوامع شرق مدیترانه چون کنعانی‌ها (فنیقی‌ها)، بودند و اصلا در قد و قواره‌ای نبودند که بر تمدنی بزرگ چون ایران هخامنشی تأثیر گذارند. افسانه استر و مردخای هم فقط یک افسانه است. قدمت کتاب استر به حوالی قرن اوّل میلادی می‌رسد. استر واقعیت تاریخی نیست و ملکه ایران و همسر خشایارشا نبود. ساخته یهودیت جدید است و البته بسیار نژادپرستانه.

به این ترتیب، آقای پورپیرار جنجال عجیبی ایجاد کرد و فضایی پدید آورد که راه بر هر گونه نقادی جدّی و علمی تاریخنگاری ایران باستان بسته شد. او فعالیت خود در این زمینه را چند ماه پس از مصاحبه مفصل من با آقای محمدرضا ارشاد آغاز کرد. این مصاحبه از 17 تا 21 فروردین 1379 در چهار قسمت یک صفحه‌ای در روزنامه انتخاب منتشر شد.

 

سمیعی: در این مصاحبه چه گفته بودید؟

 

شهبازی: من در این مصاحبه تاریخنگاری رسمی در حوزه ایران باستان را نقد کرده بودم و پدیده‌ای به‌نام «نژاد آریایی» را افسانه خوانده بودم. همان‌جا گفتم که موهوم بودن قومی به‌نام «آریایی» به معنای تحقیر یا تخفیف تمدن ایرانی نیست بلکه تکریم آن است. گفتم:

«مکتب آریایی‌گرایی، درست مثل تاریخ 2500 ساله دولت در ایران که متأسفانه هنوز هم بر سر زبان‌ها است، پیشینه تاریخی ایران را بسیار تحقیر می‌کند و آن را به مهاجرت قومی به‌نام آریایی محدود می‌کند. در جعل تاریخ 2500 ساله، سابقه دولت فراگیر در ایران به کورش می‌رسد و حتی مادها را هم به ماقبل تاریخ بردند در حالی‌که طبق همان مکتب مادها هم آریایی هستند. مکتب آریایی‌گرایی بخش مهمی از تاریخ تمدن ایرانی را نفی می‌کند و به دوران پیش تاریخ تبدیل می‌کند. یعنی تاریخ واقعی تمدن در فلات ایران با مهاجرت آریایی‌ها یعنی از اواخر هزاره دوّم پیش از میلاد شروع می‌شود. این یعنی تحقیر و تخفیف تاریخ تمدن در ایران. توجه کنیم که دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوّم پیش از میلاد آغاز می‌شوند. یعنی در آن دوران ایران برهوتی بیش نبوده. من از چند هزار سال تاریخ تمدن ایرانی در پیش از به‌اصطلاح ورود آریایی‌ها دفاع می‌کنم. به اکتشافاتی که اخیراً، پس از بیست سال تعطیل، به همت سازمان میراث فرهنگی در شهر سوخته سیستان انجام می‌شود و خوشبختانه نتایج تحقیقات به‌طور مفصل در مطبوعات انعکاس می‌یابد توجه بفرمایید و ملاحظه کنید که قدمت تمدن پیشرفته در ایران تا چه زمانی است.»

باید بیفزایم که در سده نوزدهم میلادی اندیشه‌پردازان استعماری برای متلاشی کردن حوزه تمدن اسلامی به ابداع و ترویج نظریات نژادی پرداختند. آرمینیوس وامبری، یهودی اسلام‌شناس مجارستانی که از نوابغ زمان خود است، و آرتور دیویدز (یهودی انگلیسی) و لئون کوهن (یهودی فرانسوی) مفهومی به‌نام نژاد «تورانی» یا «ترک» را ساختند و پراکندند. قبل از قرن نوزدهم ترک‌ها خود را به عنوان «ترک» تعیین هوّیت نمی‌کردند. در عثمانی، نام «ترک» به قبایل بدوی می‌شد و غربی‌ها نیز برای تحقیر و توهین عثمانیان را «ترک» می‌خواندند مثلاً به سلطان عثمانی می‌گفتند: «سلطان ترک». من استناد می‌کنم به نوشته برنارد لویس، اندیشمند نومحافظه‌کار یهودی- آمریکایی که در عین حال متخصص تاریخ ترکیه است. او می‌نویسد:

«تا قرن نوزدهم ترک‌ها خود را در مرحله اوّل مسلمان تلقی می‌کردند… زبانی که خود به آن تکلم می‌کردند و یا سرزمینی که در آن زندگی می‌کردند و یا نژادی که مدعی برخاستن از آن بودند، ممکن بود مفهومی شخصی، احساساتی یا اجتماعی داشته باشد ولی هیچ یک از اینها مفهوم یا ربط سیاسی نداشت.»

فریدریش ماکس مولر، اندیشه‌پرداز کمپانی هند شرقی انگلیس و ایران شناس برجسته، مکتب آریایی‌گرایی را بنیان نهاد.

واژه سانسکریت «آریا» در آیین بودا به واپسین مرحله از مراحل چهارگانه سلوک و رسیدن به «نیروانا» اطلاق می‌شد. در هند به اسامی بزرگانی برمی‌خوریم با پیشوند «آریا»، مانند «آریا بهاتا» و «آریا هیچیتا». در سال 1885 ژنرال ادوارد بالفور در دایره‌المعارف هند واژه سانسکریت «آریا» را به معنای «اصیل‌زاده» می‌داند. تا پیش از نظریه‌پردازی ماکس مولر نامی از قومی به‌نام «آریایی» در میان نیست. ماکس مولر اقوام سلت، ژرمن، اسلاو، یونانی، ایتالیایی، ایرانی و هندی را در یک گروه‌بندی نژادی جای داد و بدینسان آنها را از اقوام «تورانی» یا «ترک»، و نیز از اقوام «سامی» یعنی عرب، جدا کرد. به‌زعم ماکس مولر، این اقوام دارای نیاکان واحدی بودند به نام «آریایی‌ها» و در سرزمینی در شمال هند می‌زیستند. به این ترتیب، در اواخر قرن نوزدهم خاورمیانه اسلامی تقسیم شد به سه قوم اصلی ترک، آریایی و سامی!

امروزه، مفهومی به‌نام «قوم آریایی» مورد قبول دانشمندان و متخصصان نیست و من سخنی عجیب یا «شاذ» نگفته بودم. امروزه، نه هندی‌ها نه اروپایی‌ها، هیچ یک، خود را «آریایی» نمی‌دانند و بنیان مکتب آریایی‌گرایی ماکس مولر به‌کلی فروپاشیده است. تحقیقات ژنتیک نیز ثابت کرده که بخش مهم سکنه هند از نژادهای آفریقایی یا بومی هستند و مردم ایران نیز با همین ترکیب غالب نژادی حداقل از یازده هزار سال پیش در فلات ایران می‌زیسته‌اند. بنابراین، این خطای بزرگی است که ما منشاء اقوام ایرانی را قومی ناشناخته و مجهول به‌نام آریایی بدانیم که از اواسط هزاره دوّم و در هزاره اوّل قبل از میلاد به فلات ایران مهاجرت کرد. ما تنها ملتی هستیم که در دانشگاه‌ها به جوانانمان می‌گویند نژادتان آریایی است در حالی‌که در این زمینه هیچ یک از تحقیقات و نقدهای جدید علمی تدریس نمی‌شود. گویا افتخار است که خود را «آریایی» بدانیم!

بهرحال، این مطالب غیرعلمی نبود ولی در فضای فکری ایران نو بود. چند ماه پس از این مصاحبه آقای پورپیرار وارد صحنه شد و کل تاریخ باستان و تمدن ایران باستان را «یهود ساخته» عنوان کرد و فضایی ایجاد کرد که، همان‌طور که عرض کردم، امکان بررسی نقادانه تاریخ ایران باستان بسته شد و حتی کار به فحاشی به محققانی محترم چون دکتر پرویز رجبی نیز کشیده شد. خلاصه، فضایی ایجاد شد که صاحب‌نظران و اساتید فاضل تاریخ و فرهنگ ایران باستان نسبت به این‌گونه مباحث نوعی حساسیت منفی و «آنتی پاتی» پیدا کنند.

 

سمیعی: آیا پروژه شما دنبال کردن گروه‌های خاص یا حرکت‌های اجتماعی ویژه است. چون این گمان وجود دارد که در پروژه شما، ما درواقع درحال محاکمه خود هستیم؟

 

شهبازی: نگاه من به تاریخ چند بعدی است. زمانی که در حوزه‌های نظری قلم می‌زنم (مثلاً بنگرید به مصاحبه‌ها یا مقالاتم در مباحث نظری مانند مدرنیزاسیون یا نقد آراء آرامش دوستدار یا نقد سلطانیسم ماکس وبر یا پاسخم به آقای سعید حجاریان) نگاهم نظری- تحلیلی است. زمانی که به بررسی کانون‌های توطئه‌گر می‌پردازم طبعاً در پی شناخته «توطئه»‌ام. این‌که در آثار من در حال محاکمه خود هستیم، شاید چنین باشد. با شناخت دقیق تاریخ و حوادث گذشته درمی‌یابیم که در برخی موارد سرنوشت‌ساز هنوز پیرو همان انگاره‌های از اساس باطل و کاذب هستیم. مثلاً، در تاریخنگاری رسمی ایران باستان، انگاره‌های شکل گرفته در دوره مشروطه و پهلوی اوّل را هنوز دنبال می‌کنیم و تحقیقات جدید وارد اندیشه تاریخی‌مان نشده. یا در مباحث مدرنیزاسیون و توسعه از سطح جدال‌های دوره مشروطه و پس از آن فراتر نرفته‌ایم و همان حرف‌ها تکرار می‌شود. این شناخت می‌تواند ما را به تأمّل و تجدیدنظر در بنیان‌های نظری نگاهمان به تاریخ و اندیشه سیاسی و نقد نگرش موجود وادارد که از اساس عمیق نبوده و تابع فضای زمانه تکوین آن بوده است.

 

شیراز، جمعه 6 دی 1387

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 24 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

عاقبت شراکت با …

 زیباتر آنچه ماند ز بابا از آنِ تو  
بَد، ای برادر از من و اعلی از آنِ تو 

 

ای یــــــار! صبر ِماتم بابا از آنِ من 
خرج عزا و شیون و غوغا از آن تو

 

در خفیه استماع وصیت از آن من  
در نوحه همزبانی ماما از آن تو

 

کهنه قلمتراش شکسته از آن من  
طومار نظم و دفتر انشا از آن تو

 

یابوی ریسمان گسل ِمیخ کَن ز من  
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

 

این لاشه اشتران قطاری از آن من  
آن بارکش خران توانا از آن تو 

 

این دیگ لب شکسته‌ی صابون پزی زمن 
آن چمچه ی هریسه و حلوا از آن تو

(چمچه+= قاشق یا کفگیر/ملاقه ی کوچک
هریسه+= حلیم)

 

این مال‌ها که مانده به دنیا از آن من
آن خیرها که کرده به عقبی از آن تو

 

این قاطر چموش لگدزن از آن من
آن «گربه ی مصاحبِ» بابا از آن تو

(برخی «گربه ی میومیو کن»  گفته اند)

 

این قوچ شاخ‌ کج -که زند شاخ- از آن من 
غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو

 

از صحن خانه تا لب بام از برای من
از بام خانه تا به سقف ثریا از آن تو

وحشی بافقی

***

آب رفتن فلسطین در طول زمان

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 23 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

کلید

I don’t know the key to success,
but the key to failure is
trying to please everybody.

 

Bill Cosby

***

راستش، من  نمی دانم کلید موفقیت چیست.
ولی کلید شکست را می شناسم.
و آن این است که سعی کنی همه را راضی نگه‌ داری.

بیل کازبی

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 22 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

نفی و اثبات در حرکت حضرت حسین.

تقریبا بر همه‌مان واضح است که
اصل و اساس حرکت حضرت حسین،
نفی ای بود.

لااقل باید گفت که آغاز حرکت ایشان، با یک «نه»‌ بزرگ بود.

که کسی مثل من، با کسی مثل یزید بیعت نمی‌کند.
این از خروج حضرت حسین.

و ایشان از همان زمان که این «نه» را گفت،
عملا کفن خود را به تن کرد.
(بی ادبی است. اما ما خودمان می‌گوییم فلانی قبر خودش را کند)
ایشان خودش هم شبیه به چنین فرمایشی را دارد.
که من اگر بیعت نکنم، اگر در سوراخ موش هم پنهان شوم،
مرا بیرون کشیده،  خواهند کشت.
و من بیعت نخواهم کرد.

خلاصه، حضرت حسین، از همان ماه رجب، پس از مرگ معاویه‌ی ملعون،
خروج کرده بود.

«نه» را گفته بود.
و تا وقتی هم که بر سر این «نه» باقی می‌ماند،
(که می ماند و هیچ گاه از این «نه» باز نگشت)
جانش در معرض خطر بود.

چه کوفه‌ای در کار می‌بود چه نمی‌بود.
(این را از جواب ایشان به برادرش محمد حنفیه می‌توان فهمید.
که‌ کجای کاری برادر! اصلا قضیه‌ی کوفه نیست که
مرا از خیانت مردمش پرهیز می‌دهی!)

خبر «نه» گفتن ایشان که به کوفه رسید،
برای حضرت یک بله‌ای هم پیدا شد.

که قدم دومی را بردارد.
کوفیان گفتند که
ما هم مثل تو ناراضی هستیم و بیعت نمی‌کنیم.
تو بیا و بشو رهبر ما. ما پشت سرت هستیم.
از نامه های «فدایت شوم» نوشتند تا نامه‌های تهدید آمیز.
که اگر نیایی، فردای قیامت در حضور جدّت گریبانت را خواهیم گرفت.
گناه امت می‌افتد گردن‌ات! و ….

در عین این که می‌دانیم:
 حضرت حسین، قصد داشت که در مکه نماند.
هم احتمال ترور و هدر شدن خون ایشان می‌رفت
و هم این که اگر رسما هم او را شهید کنند،
حرمت کعبه پاس داشته نشود و حرمت حرم هتک شود.
این است که ایشان از ابتدا، عمره‌ی مفرده انجام دادند و نه عمره‌ی تمتع.

*
پرانتز باز:

این اشتباه مصطلح مشهور، که ایشان حج را ناتمام گذاشت،
حرف های روضه خونی است.
قاعدتا نمی‌تواند واقعیت داشته باشد.

چون حج و عمره را باید تمام کرد.
واجب شرعی است.
امام مرتکب حرام نمی‌شود.
آن هم وقتی که هیچ ضرورتی برای این کار نیست.
علامه‌ی عسکری -رضوان خدا بر او- هم همین را می‌فرمودند که
از روز اول، ایشان و اهل بیتشان،
عمره‌ی تمتمع نبسته بودند و عمره‌ی مفرده به جای آورده بودند.

پرانتز بسته
*
لذا -به تعبیر امروزی- رای مردم کوفه،
در انتخاب مسیر ایشان به سمت کوفه،  موثر بود.

خروج ایشان بر یزید، وخروجشان از شهر مکه،
هر دو در راستای آن حرکت نفی‌ای است و کاری به کسی ندارد.

اما حرکت به سمت کوفه،
حرکتی اثباتی است که نیازمند حضور مردم بوده است.
و با نامه و بیعت و رای کوفی ها، ایجاد شده است.

در آن حرکت نفی‌ای،
که بافت فرهنگی و تبلیغی دارد،
ایشان به عنوان امام، وظیفه دارد مخالفت کند.
مخالفتش را هم جوری ابراز کند که
هم، معاصرین ایشان و هم بعدها،
در پس قرن‌ها، اگر به تاریخ نگاه کنند،
بفمند که حسین ابن علی بیعت نکرد و مخالفت کرد.

و ایشان هم موسم حج، که بزرگترین گردهم‌آیی مسلمانان بود را انتخاب کرد.
و از موسم حج، عصر عرفه را برگزید، که متمرکز ترین ساعت جمع شدن مسلمانان
در تمام سال است. همه‌ی حاجی ها عصر عرفه، در عرفات جمع می‌شوند.
و از عرفات، جبل الرحمه را برگزید که بلند ترین نقطه است و واضح ترین مکان.
و احتمالا آن روز عرفه سال ۶١،  احدی -حتی کور یا کری- باقی نماند،
مگر این که شنید که حسین ابن علی، عصر عرفه، از مکه بیرون می‌رود! 
چرا؟ چون بیعت نکرده و …

همان طور که امیرالمومنین، -به این معنای فرهنگی‌اش- سکوت نکرد.
(هر چند ناچار شد -برای حفظ اصل دین- سکوت سیاسی/اجتماعی بکند)
همان طور که حضرت حسن، سکوت نکرد.

کتابی به ابن قتیبه دینوری منتسب است به نام
امامت و سیاست (الامامه و السیاسه)
دیدم راجع به سقیفه نوشته است که
علی رو به ابوبکر کرد که :  
«ای ابوبکر، بیا. تو از من و از همه صالح تر و بهتری. و بیا تو بشو رئیس….»

پاچه خواری هایی که به جناب عمر هم نمی چسبید
را به امیرالمومنین نسبت داده بود.

اما واقعیت چیز دیگری است.
جز شیعه، اکثریت علمای اهل سنت نوشه اند که ایشان تا زمانی که
حضرت زهرا زنده بودند، بیعت نکرد.
یعنی من این سیستم را قبول ندارم.

یا حضرت حسن، تا وقتی یار داشت و جنگ ممکن بود،
با معاویه کنار نیامد.

این بزرگواران رسالت فرهنگی خود را انجام داده اند.
برای من و شمایی که از فراز تاریخ به آن ها می نگریم،
روشن کرده اند که اگر در بعد اجتماعی اش، با این حکومت ها کنار آمده اند،
مجبور بوده اند.
پس ما که مجبور نیستیم، با این ها و اذنابشان کنار نمی آییم.

خط معلوم است.
وظیفه‌ی امام هم جلوگیری از انحراف است.
و این یک اصل است که تعطیل بردار نیست.
در هر زمینه‌ی عمده ای که بستر انحرافی بوده،
باید امام آن زمان، حضور داشته باشد و نظرش را معلوم کرده باشد
و برای ما و شما پیغامی در دل تاریخ به جای نهاده باشد.

اما، تشکیل حکومت و حرکات اثباتی، چیز دیگری است.
نیاز به حضور و حمایت مردم دارد.
نیاز به بیعت مردم دارد.
بدون مردم نمی‌شود.

از این هم بگذریم.

***

این جا، جا دارد که بپرسیم،
معاویه هم مثل یزید. بلکه بد تر.
یا خلفای دیگر، چندان توفیری -در غصب خلافت- با یزید نمی‌کردند.

و ما می دانیم که این «نه» که اباعبداله گفت،
به کل سیستم خلفایی بود و نه فقط یزید ملعون.
فرصتی بود که حضرت امیر و حضرت حسن هم به دنبالش بودند
و نصیبشان نشده بود.

چرا حضرت حسین، در زمان معاویه،
10 سال دندان سر جگر گذاشتند،
و از این «نه» ها نگفتند؟

چه طور شد که ایشان یزید را که دید،
لبان مبارکش به «نه» گفتن باز شد؟

***

قبل تر هم چیزهایی نوشته ام.
مختصر آن که:

یزید، در مقایسه با سایر خلفا،
دو ویژگی منحصر به فرد داشت.

اول.
متجاهر به فسق بود و در عالم اسلام، به این صفت شهره.
هیچ رعایت ظواهر را نمی‌کرد.
گندش را تا انتها در آورده بود.
شاید در خباثت، معاویه چیزی از فرزندش کم نداشته باشد (اگر بیشتر نداشته باشد)،
اما متجاهر نبود.
حداقلی از ظواهر را جلوی مردم رعایت می‌کرد.

گفته اند که معاویه به زیاد (پدر عیبداله)
-لعنت خدا بر هر سه-
گفته بود که می‌خواهیم یزید را برای خلافت علم کنیم. نظرت چیست؟
او که از مقربان درگاه معاویه بود ،
و خون هزاران شیعه و علوی را به خاطر این خبیث ها ریخته بود،
و آدم تیز وسیاست مداری هم بود،
گفته بود:
«بابا به خدا نمی‌شود!
این یزید را ما هیچ جوره نمی‌توانیم مطرح کنیم.
اصلا هیچ جایی برای دفاع باقی نگذاشته .
شما لااقل بگو یک دو سه ماهی مست و پاتیل نیاید بیرون.
با میمون و سگ در انظار ظاهر نشود. با کنیزان در ملا عام …
بعد هم بفرستیدش مثلا دم مرز. بگوییم رفته جهاد.
یک مکه هم برود و یک حج سوری به جا بیاورد.
آن وقت ما چو بیندازیم که یزید توبه کرد و آدم شد!
این طوری، نمی‌توانیم بگوییم.
این پسر، هیچ بویی از اسلام نبرده است. »

که گفته اند اوقات معاویه تلخ شد و به او فحش داد که
پدر سوخته، نکند این حرف ها را که می‌زنی، 
برای خلافت بعد از من -برای خودت- کیسه دوخته ای!

دوم.
آن قدر احمق بود که دست خود را به خون اهل بیت آلوده کند.
و چنین اشتباهی را مرتکب شود.
اگر معاویه بود، هرگز تن به چنین کاری نمی‌داد.
(چنان چه به یزید، وصیت نیز کرده بود که دست از دامان حسین بدار! )

چه زیبا نوشته است، شیخ راضی آل یاسین، در کتاب صلح امام حسن اش.
حضرت حسن، در شجاعت از حضرت حسین هیچ کم نداشت.
(چه بسا خود حضرت حسین فرموده باشد که برادرم شجاعتش بیشتر است!)
اما شمشیری نمی‌یافت که او را در یابد و به شهادت برساند.

و برای مردی با آن همه شجاعت،
که شب و روز در پی شهادت و غرقه شدن در خون خویش -برای خدا- می‌گردد،
تن به این صلح دادن،
هزاران بار مشکل تر از شهادت خونین در میدان نبرد بود.

معاویه، چنین حماقتی نمی‌کرد؛
چون به چشم دشمنی هم که شده،
اسلام را می‌شناخت.
و می‌دانست -برای حفظ خودش هم که شده- بعضی کارها را نباید بکند.

***

پ.ن: صدر و ذیل این نوشته، وام‌دار استفاده از محضر استاد جاودان است که خدا برایمان نگه‌اش دارد. اشتباهی اگر هست، در برداشت بنده از بیانات ایشان بوده.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 21 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

سه برادر

آقاجون برای ما که این طوری نقل کرده است:

***

«

»
آورده اند که
در بنی‌اسرائیل،‌ کسی کارش گیر افتاد.
یا یک سوال خیلی واجبی داشت.
گفتند برو پیش فلان نبی، یا فلان حکیم.
-حالا من یادم نیست-

رفت، دید -به ظاهر- یک پیرمردی است تکیده که تمام موهایش سپید شده.
مشکل را گفت و چاره خواست.

و جواب شنید:
نه! این کار من نیست.
ولی من یک برادری دارم که ١٠ سال از من بزرگتر است.
بروی پیش او بهتر است.

آدرس برادر بزرگتر را گرفت و رفت پیش اش.
دید که -به ظاهر- مردی است میان سال و سرحال با موهای جو گندمی.
مشکل را گفت و چاره خواست.

و جواب شنید:
نه! این کار من نیست.
ولی من یک برادری دارم که از من ١٠ سال بزرگتر است.
بروی پیش او بهتر است.

آدرس برادر بزرگتر را گرفت و رفت پیش اش.
دید که -به ظاهر- مردی است جوان که یک موی سپید به سر ندارد!

تعجب اش از حد برون شد و
گفت که من خودم سوال و مشکل داشتم.
ولی برایم سوال جدید پیش آمد.
بگذار اول این سوال جدید را بپرسم!

ما برادر کوچک را دیدیم، عنقریب بود که قبض روح شود.
پیر و تکیده و شکسته.
برادر وسطی از او جوان تر می‌نمود.
برادر بزرگتر که تویی، کاملا جوانی.

در حالی که من وقتی از پیش برادر کوچکتر می‌خواستم پیش شما بیایم، 
خدا خدا می‌کردم تا وقتی که من به شما می‌رسم،
از پیری و فرتوتی، قبض روح نشده باشید!

گفته‌اند که آن حکیم خندیده بود و
گفته بود که تعجب ات به جاست.

برادر کوچکترم، متاسفانه، زن بدی گیرش آمده.
آن طور شده.
زن برادر وسطی، بد نیست. معمولی است.
اما همسر بنده، زن خیلی خوبی است.
«

 

بعله آقاجون!
زن خوب، آدم رو زنده نگه می‌داره. زندگی رو شیرین می‌کنه.
آدم رو جوون می‌کنه!
از آن طرف، زن بد، از هر بلایی بدتره!
»

***

خدا آقاجونم را حفظش کند.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 20 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

گسست تاریخی

یک نکته‌ای را -در نگاه تاریخی به ایران- نباید فراموش کرد

(قبل از آن، این+ جدول را ببینید.)

شهرهای ما 
در طول هزاران سال، با مکانیزم های مختلف اداره شده‌اند.

شهرها: حاکم، امیر، کلانتر، داروغه، عسس، محتسب، کدخدا و قاضی داشته‌اند.
نمی‌گوییم ایده آل، ولی به هر حال امور شهرها، اداره می‌شده‌اند.

این نظام مدیریت شهری،
فراز و فرود هایی داشته است.
برخی اوقات خوب عمل کرده و برخی اوقات بد.

اما هر چه که بوده،
در دوران مشروطه،
آمدند -واو به واو- از مدل‌های غربی الگوبرداری کردند
و لذا، همه‌ی آن ساختار کهن،
به یکباره کنار گذاشته می‌شود؛ 
 و
جای خود را به دو-سه نهاد تازه ساز و مبهم و -لااقل در آن زمان- ناکارآمد
انجمن شهر و بلدیه و امنیه و … می‌دهد.

این تغییرات عمده‌ی ساختاری،
آن قدر شگرف است که
به مثابه شخم زدن ساختار اداره‌ی کشور بوده است.

نتیجه، آشفتگی عجیبی است که طبیعی به نظر می‌رسد.

به این آشفتگی، اضافه کنید
کارشکنی ارباب قدرتی که قدرتشان را در اثر این تغییر در خطر می‌دیدند
و با این تغییرات و به ثمر نشستن آن، مبارزه می‌کردند.
گاهی یک برنامه‌ی تغییر خوب، در اثر این مقاومت‌ها خراب می‌شود.
چه رسد به این برنامه‌ی تغییر غیربومی (و غیرکارشناسی)!

نتیجه این که،
شاه صبور، تنها چهار سال طاقت می آورد.
و در نهایت، آن قدر شور ِاین آش در می‌آید که شاه کل ماجرا را منحل می‌کند. 
 -جدا صبور بوده است.
شاید اگر من به جای او بودم، چهار ماه هم طاقت نمی‌آوردم!-

البته منحل ِمنحل که نه.
یک گند دیگری می‌زند که هنوز هم بویش می‌آید.

قانونی می‌برد به مجلس.
شورای شهر و شهرداری و …های موجود -همه را- منحل می‌کند،
(توجه کنید که از قانون حذف نمی‌کند. موجودها را منحل می‌کند)
و به جای آن، نیابت تام الاخیتار نهاد های فوق را
برای وزیر داخله (وزیر کشور) می‌گیرد.

این است که
تا قبل از این که این سید آشوبگر اصلاح طلب! (خاتمی عزیز)
بیاید و شوراها را علم کند،
شهرداری از طریق وزارت کشور تعیین می‌شد.
و وزیر کشور، عملا به نیابت از شورای شهر عمل می‌کرد.

این شد که مردم واقعا فکر می‌کنند شهرداری هم جزو دولت است.

این شد که ما این چنین دچار گسست تاریخی شدیم.
این شد که همان ذهنیت مزخرف‌مان را هم نسبت به شهرمان از دست دادیم!

فراموشی هویت گرفتیم.
خلق و خوی شهروندی یادمان رفت.

شهر برایمان شد خوابگاه.
شهرداری -هم مثل دولت- ایده آل ترین حالتش برای ما،
این بود که فقط کاری به کارمان نداشته باشد.
ما هم کاری به کارش نداریم!

این شد که احساس تعلق و مالکیت به شهرمان را از دست دادیم.

***

پ.ن: هم‌چون بسیاری اوقات (در زمینه‌ی مدیریت شهری)، این مطلب را نیز وام‌دار بحث‌های جالب دکتر کاظمیان عزیز هستم.

پ.ن٢: نه. نه. اشتباه نشود. شهرداری، کماکان مهمان جیب شهروندان بود. این است که زور دارد. که پولش را مردم بدهند، مدیرش را دولت انتخاب کند و حالش را ببرد. و در تعارض منافع، مدیر هم قاعدتا باید  طرف منافع بالاسری خودش (دولت و نه مردم) را بگیرد! سایر بخش های دولت، ردیف بودجه دارد. دولت بودجه می‌دهد، مدیر را هم خودش معین کند. نوش جانش. این بخشش از کیسه‌ی خلیفه -یا بهتر است بگوییم بیت المال- بود که زور داشت! وگر نه این همه مدیر نالایق. ما چه کارشان داریم؟!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 19 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

چپولی و احولی!

گفت استاد احولی را «کاندر آ !
رو برون آر از وُثاق (=اتاق) آن شیشه را»

گفت: احول «ز آن دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام‏»

گفت استاد: «آن دو شیشه نیست! رو! 
احولی بگذار و افزون بین مشو!»

گفت «ای استا مرا طعنه مزن»  
گفت استا «ز آن دو، یک را در شکن‏»

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود 
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود

چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم 
مردم، احول گردد از میلان و خشم‏

خشم و شهوت، مرد را احول کند  
ز استقامت، روح را مبدل کند

چون غرض آمد، هنر پوشیده شد 
صد حجاب از دل به سوی دیده شد

چون دهد قاضی به دل رشوت، قرار 
کی شناسد ظالم از مظلوم ِزار؟

***

مثنوی معنوی، دفتر اول.
ابیات ٣٢٧ الی ٣٣۵.

***

برای کسی که حال خواندن شعر را ندارد:

جناب مولوی، می فرماید که یک چپولی -که خودش هم قبول نداشت چپول است- را اوستایش فرستاد دنبال کوزه. گفت برو از اتاق بغلی، کوزه را بردار و بیار. این هم رفت و دو تا کوزه دید. پرسید کدام یکی را بیاورم؟ اوستا هم گفت: ابله جان! دو تا نیست. یکی است. چپول هم گفت: نه خیر دو تاست!

استاد هم برای این که حالی اش کند، گفت خب، یکی اش را بشکن!

طرف به خیال خودش، یکی را شکست ولی دید که ای دل غافل! هر دو نابود شد.

این جا بود که فهمید که چپول است و دوبینی دارد!

بعد هم مولانا می فرماید حب و بغض کسی نسبت به چیزی او را دچار اعوجاج و اشتباه در نگرش می کند. و می فرماید که میل و خشم دو مانع درک صحیح شرایط است.

«خشم و شهوت، مرد را احول کند!»

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 18 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

دولتی که به قلدر بودن عادت کرده است.

اول.
شهرداری از دولت جدا و مستقل است.
این را اکثریت مردم نمی‌دانند یا توجه ندارند.
(این مطلب علت و ریشه‌ی تاریخی هم دارد.)

شهرداری، بودجه اش جداست.
شخصیت حقوقی اش جداست.
اصولا مدیریت شهر، از مدیریت ملی، مستقل و جداست.
(هر چند هر دولت محلی، باید از سیاست ها و قوانین حاکم بر دولت مرکزی، پیروی کند.)

شهروند، باید هزینه‌ی زندگی در شهر را بدهد.
چون شما در هر شهری که زندگی کنی،
از مجموعه‌ای از امکانات عمومی بهره‌مند می‌شوی.

مثلا،
زندگی در تهران برای شهروندش،
امکان استفاده از
حمل و نقل عمومی نظیر مترو،
بیمارستان های تخصصی و فوق تخصصی،
دانشگاه های مادر،
پارک ها و مراکز تفریحی کم نظیر در ایران،
امکان اشتغال در مشاغل خدماتی برتر و …
را به ارمغان می آورد.

اگر بنا باشد این امکانات کم نظیر (لااقل در ایران) را
دولت به ساکنین تهران بدهد،
یا هزینه‌ی نگهداری اش را دولت بدهد،
چه می شود؟

رانت رسمی دارد به تهرانی ها می‌دهد.
سوبسید به تهرانی ها می‌دهد.

و همه برای دریافت این امکانات، به تهران هجوم می‌آورند. 
مثل یک جایی که آش نذری می دهند. دم درش شلوغ می‌شود دیگر!

یا فکر کنید چنین امکاناتی را در جایی جز تهران -که پتانسیل اش را دارد- مهیا کنند.
رفته رفته شلوغ می شود و جمعیت جلب می شود .

چرا که به قول معروف، بحث سواری مجانی (Free Riding) پیش می‌آید.
و همه، دنبال استفاده‌ی بیشتر از این سواری مجانی‌اند.
به دنبال بهره مندی از امکاناتی هستند که هزینه اش را نپردازند.
چی بهتر از این؟

اما -خیالتان راحت که- دولت این کار را در تهران نمی‌کند.
دولت سوبسیدی به تهرانی ها نمی‌دهد.

***

دوم.
قاعده این است که شهر را، شهروندهایش اداره کنند.

یعنی هزینه‌ی برخورداری از امکانات عمومی را
عموم شهروندان بپردازند. 
و بودجه شهرداری را تامین کنند.

سوال: آیا مردم تهران بودجه‌ی شهرداری را تامین می‌کنند؟

پاسخ این است که آری.
ما -مردم تهران- داریم تهران را با پول خودمان اداره می‌کنیم.
و قاعدتا باید بتوانیم از دایی باقر (آقالیبای خودمان) بخواهیم که از پول مردم تهران،
به دولت سوبسید ندهد!
یا -مثلا- کار دیگری بکند.

سوال: آیا مطمئنی که مردم تهران، دارند خرج شهر خودشان را، خودشان می دهند؟

بله عزیزم!
پرداخت، دو نوع مستقیم و غیر مستقیم دارد.

از آن جا که دریافت مستقیم، کاری است بس صعب؛
شهرداری، از زمان حاج غلامحسین خان کرباسچی،
دید، راه بهتر این است که بی سر و صدا دست کند در جیب مردم و
 -بی آن که مردم متوجه شوند یا در اثر پول دادن، دردشان بگیرد و دادشان در بیاید-
غیر مستقیم بودجه را از مردم بگیرد.

شوخی نمی کنم.

ببینید، ما در قانون حدود یکصد و چهل-پنجاه  محل داریم برای
تامین درآمدهای شهرداری.

یکی‌اش عوارض و مالیات است. یکی‌اش تراکم است. یکی‌اش …

تحقیقی که تز یکی از دانشجویان دکترای دکتر باباجانی ما بود،
بررسی کرده بود که از این یکصد و خورده ای،
فقط 25 تاش فعال است.
از این 25 تا، بالای 80 درصد از درآمد شهرداری، از محل فروش تراکم ها بوده است!
یعنی تنها از یک منبع: تراکم.

یعنی،
به جای این که هزینه‌ی شهرداری را از من و شما بگیرند،
یا مثل بچه ی آدم بروند با مکانیزم‌های مالی صحیح و استاندارد،
وام بگیرند و فاینانس کنند، 
آمده‌اند تراکم فروخته‌اند.

تراکم، فضای شهر است که متعلق به همه‌ی شهروندان این شهر است.

این طوری هزینه از جیب مردم کسر می‌شود،
ولی کسی پولی که داده را نمی‌بیند و نمی‌شمرد!
لذا داد اش هم در نمی‌آید!

(عملکرد آقالیبا، در شهرداری، تقریبا از این فرآیند جداست.
و به زعم من، منشا تحولات قابل تقدیری بوده‌است.
این فرآیند، مربوط به مدیران قبلی شهرداری از کرباسچی تا احمدی نژاد است.
احمدی نژاد هم، فرقی غیر شخصی با مدیران قبلی نداشت. 
آن ها یک جور شخصیتی داشتند و این یکی یک جور دیگر بود.
احمدی نژاد هیچ تحول قابل ذکری در شهرداری ایجاد نکرد.
آدم های جدید آورد.
مردم داری کرد. سعی کرد با آدم های جدید، به مردم کمک کند.
اما ذهنش به این جا نمی کشید که چه طور می‌شود
سیستم را جوری کند که در خدمت مردم باشد (سیستم ِمردم دار) ،
به جای این که بگردیم چهارنفر بچه هیئتی و مهرداد بذرپاش پیدا کنیم،
بهتر است سیستم را به سوی درست شدن ببریم!
حالا بگذریم)

***

مرور کنم:
1. شهرداری از دولت مستقل است.
2. دولت هیچ رانت و سوبسید و بودجه ای به شهرداری ها (خاصه تهران) نمی‌دهد.
3. شهرداری موظف است بودجه اش را خودش از شهروندانش تامین کند.
4. شهرداری ها از زمان کرباسچی، به تامین بودجه به صورت غیر مستقیم از جیب شهروندان (فروش تراکم) روی آورده‌اند.
5. قالیباف اولین کسی است که در این فرآیند، در حال ایجاد تغییر است.

***

سوم.
پایتخت بودن، برای هر شهری هزینه های بسیاری می‌آفریند.
هزینه‌های تهرانی که پایتخت نباشد، با وقتی که پایتخت هست، بسیار متفاوت است.

(بر حسب برخی برآوردهای کارشناسی،
حداقل 30% هزینه های فعلی شهر تهران،
در اثر پایتخت بودن به آن تحمیل می‌شود.
برخی تخمین‌ها، بیشتر هم گفته‌اند.)

وقتی دولت به شهرداری پول نمی‌دهد،
و شهر را پول شهروندان اداره می‌کند؛  
و درعین حال، حدود 30% از این مخارج،
در صورت پایتخت نبودن تهران، می‌توانست وجود نداشته باشد؛

مسلم است که پایتخت بودن تهران،
هزینه‌ای مضاعف بر دوش شهروند تهرانی می‌گذارد.

به عبارت دیگر،
مردم تهران، از جیب مبارک خودشان،
(از جیب سلامت و صحت روان و هوای سالم و ترافیک روان و… که ندارند.)
 دارند به دولت محترم، سوبسید می‌دهند.

و آیا این عادلانه است؟

آیا، دولت نباید برای این هزینه هایی که به مردم تهران تحمیل کرده،
(که بسیاری ش قابل جبران هم نیست) 
حداقلی از جبران را تدارک کند؟

آیا نباید لااقل هزینه‌هایی که خودش ایجاد کرده را جبران کند؟

***

چهارم.
این ها که گفتیم، خود جدای از کمک های لازم و مرسوم دولتی به شهرهاست.
و جدا از کمک هایی است که مجلس از محلهای دیگر -نظیر درآمد نفت-
برای کمک به شهرهای بزرگ
برای راه اندازی طرح های با مقیاس وارزش ملی
تصویب کرده است.

***

البته هنوز هستند کسانی که
آقای احمدی نژاد را آدمی با تقوا و مومن و یا حتی منصف می دانند!

در همین رابطه: ترافیک تهران و سیاسی کاری+

پ.ن:‌البته قلدر بودن دولت ها، جدید نیست و منحصر به دولت اخیر هم نیست. اما در زمان قبلی ها، هنوز گندی که به تهران زده شده، این طوری در نیامده بود.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 17 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

جغرافیای اقتصادی

یک پروژه‌ی تحقیقاتی جالبی در دانشگاه ییل -از مدت‌ها پیش- راه‌اندازی شده‌است.
که مدخل اطلاعات مربوطه را این‌جا+  می‌توانید ببینید.

بیش از هر چیز،
برایم برخی از نقشه‌های سه بعدی جغرافیای اقتصادی، جالب بود.

و البته این نکته که
نتایج این تحقیقات (و حتی نگاهی ساده به همین نقشه ها)
-بی هیچ تردیدی-
نشان می‌دهد که بیشتر ِثروت ِملل، در شهرها تولید می‌شود.

پس،
زنده باد مدیریت شهری!

***

جدای از نقشه‌ها،
 این+ نمای کلی از کره زمین
(که با فلش پلیر قابل دیدن است)
را ببینید.

 

***

ایران:

iran G-econ

 

روسیه:

Russia - G-Econ 

چنانچه قابل حدس است، مسکو، برجسته ترین نقطه است.
دومین نقطه‌ی برجسته‌، در شمال غربی مسکو، سن پیترزبورگ است. 

ایالات متحده امریکا:

USA gecon

 حاشیه‌ی برجسته‌ی جنوب غربی،  لاجرم کالیفرنیا، به مرکزیت لوس انجلس 
که در کنار نقاط برجسته‌ی سن‌دیه‌گو(پایین) و سن فرانسیسکو(بالا) واقع شده است.
نقطه برجسته‌ی شمال غربی، سیاتل است.
چند شهر نه چندان بزرگ جنوبی،  به نظر هیوستون و دالاس در تکزاس
و (کمی بالاتر) اوکلاهما سیتی در اوکلاهما می آیند.
آن نقطه‌ی تنها در جنوب شرق، لاجرم جکسون‌ویل در فلوریداست.
به نظرم آن برجستگی بزرگ در شمال(کمی به راست)، شیکاگو (مرکز ایلینوی) است. 
در شمال شرقی، که کلا منطقه‌ی برجسته‌ای است،
می‌توان حدس زد که برجسته ترین نقطه، نیویورک باشد.
با فاصله‌ی کمی (رو به جنوب) فیلادلفیا در کنار او (هم در برجستگی و هم در مکان)، 
ایستاده و بالتیمور و واشنگتن نیز همین نسبت را با فیلادلفیا دارند.
آخرین نقطه در شمال شرق نیز، قاعدتا باید بوستون باشد.

 

انگلستان:

UK gecon

می توان حدس زد که لندن، برجسته ترین نقطه است.
رو به شمال (با تمایل غربی) که برویم، 
احتمالا با بیرمنگام، لیدز، شفیلد و منچستر روبروییم.
برجستگی مختصر شمالی، به نظر گلاسکو می‌رسد.

فرانسه:

France gecon

چنانچه قابل حدس است، پاریس برجسته ترین نقطه است.
نقاط برجسته‌ی دیگر، احتمالا عبارتند است:
(به صورت ساعتگرد)
لیون، موناکو،  تولو و (احتمالا) بوردکس

آلمان:

Germany gecon

بایستید وسط آلمان.
برلین، ساعت ٢.  مونیخ، ساعت ۵. الم و اشتوتگارت، ساعت ٧.  فرانکفورت، ساعت ٨.
 کلن و دوسلدورف، ساعت ٩. دورتمند، ساعت ١٠.
احتمالا  آن شبح در ساعت ١٢ هم هامبورگ است!

عربستان سعودی:
Saudi Arabia Gecon

شهرهای جنوبی،  عمدتا حجاز است.
مکه و مدینه جده و طائف. اَبها نیز  آن قرمزی کوچک در جنوبی ترین بخش است.
شهرهای شمالی، دمّام (بزرگتر- نفتی) و جبیل (کوچکتر-صنعتی) هستند.

پاکستان:

Pakistan gecon 

(از جنوب به شمال)
جنوبی ها: کراچی، حیدر آباد،
شمالی ها: مولتان، فیصل آباد و لاهور و اسلام آباد.

چین:

China gecon

 برجسته ترین نقطه (در جنوب)، به نظر هونگ کونگ و گوانزو می‌رسد.
نقطه‌ی برجسته‌ی دوم (در شرق)، شانگهای است. 
نقطه‌ برجسته‌ی سوم (در شمال شرق)، پکن است.

کانادا:

Canada gecon

برجسته ترین نقطه، بدون شک اتاوا است.
دومین نقطه برجسته، مونترال است. (هر دو در جنوب شرقی)
آخرین نقطه برجسته در جنوب غربی نیز، بی شک،  ونکوور است.

استرالیا:

Australia gecon
برجسته ترین نقطه در شرق، لاجرم سیدنی است.
نقطه برجسته‌ی دوم در جنوب شرقی، لاجرم ملبورن است. 
نقطه برجسته سوم در شرق (بالای سیدنی)، بریسبین است. 
کانبرا هم تقریبا زیر سیدنی است و البته خیلی هم برجسته نیست.
نقطه برجسته‌ی جنوبی، آدلاید و نقطه‌ی غربی، پرث است.

***

این جا+ هم لیست تمام کشورها که اطلاعاتشان موجود است.

***

پ.ن١:در نقشه‌ی هر کشوری، برجستگی نقاط، در مقایسه با خودش انجام شده؛ نه با سایر کشورها. اگر در سطح جهانی می‌خواهید ببینید، باید آن کره را که ابتدا آدرسش را داده‌ام، ببینید.

پ.ن٢: از دکتر ابراهیمی متشکرم. اول بار، چنین نمودارهایی را در سخنرانی او دیدم.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 16 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

بات اور اسپیریت…!

واقعا نمی‌دانم که
تشکر کردن من از کسی به نام مایکل هارت+ چه اهمیتی دارد.
اما از ایشان به صمیمیت تمام، تشکر می‌کنم.

حتما این+ آهنگ زیبایی که برای غزه اجرا کرده را ببینید و بشنوید.
هم شعر زیبایی دارد و هم نوایش دلنشین است.

***

گوشواره‌ی ترانه‌ای که می‌خواند، این است
(که مثلا از زبان غزه ای ها بیان می شود) :

We will not go down
In the night, without a fight
You can burn up our mosques and our homes and our schools
But our spirit will never die
We will not go down
In Gaza tonight

***

از محمد صالح لوایی ممنونم که این ترانه را برایم فرستاد.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 15 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

وقت نداری؟

«Don’t say you don’t have enough time. You have exactly the same number of hours per day that were given to Helen Keller, Pasteur, Michelangelo, Mother Teresa, Leonardo da Vinci, Thomas Jefferson, and Albert Einstein.»

 

H. Jackson Brown

 

***

 

نگو که به اندازه‌ی کافی وقت نداری.
چون به تو هم دقیقا همان مقدار زمان در هر روز داده شده که
به هلن کلر، پاستور، میکل آنژ، مادر ترزا، لئوناردو داوینچی، توماس جفرسون
و آلبرت اینشتین
داده شده بود. 

اچ. جکسون برون

 

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 14 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

ظاهرا فرق نمی کند ایدئولوژی ات چه باشد.

آخرین مصاحبه رسمی جرج بوش پسر به عنوان رئیس جمهور با اصحاب رسانه،
همین روزها برگزار شد. به صورت اتفاقی، این مصاحبه را می دیدم.

(نمی دانم چرا پس از شنیدن جواب ها -نا خود آگاه- یاد یک بنده خدایی می افتادم.
استغفرالله!)

***

*آقای رئیس جمهور! با توجه به این که مردم از عملکرد شما ناراضی اند …..
(ادامه سوال)؟

جواب: مردم ناراضی نیستند. من خودم می روم بین مردم. با آن ها دیدار می کنم.
در میان آن ها هستم. مردم ناراضی نیستند….
(ادامه جواب)!

حاشیه:گوجه فرنگی – احترام به ایرانی ها در سایر کشورها – رفراندوم های زورکی!

* آقای رئیس جمهور! با توجه به عملکرد پر اشتباه و ضعیف اقتصادی شما
که در بحران مالی اخیر موثر بوده است و …..
(ادامه سوال)؟

جواب: این طور که شما می گویی نیست.
مشکلات اقتصادی مربوط به دولت من نیست. از دولت های قبلی وجود داشته است.
و در دوران دولت من نیز ادامه یافته و به این صورت بروز یافته. لذا ….
(ادامه جواب!)؟‌

حاشیه: طیب الله ! به این میگن الگو برداری درست و حسابی.
اما من از شما گله دارم جناب بوش! 
چرا رفرنس نمی دهی؟  

* آقای رئیس جمهور! شما بعد از تحویل ریاست جمهوری چه می کنید.
آیا از عملکرد خود راضی هستید. آیا …
(ادامه سوال)؟

جواب: من به تگزاس بر خواهم گشت و در آینه نگاه خواهم کرد
و به آن چه در آن می بینم، افتخار خواهم کرد و …
(ادامه جواب)!

حاشیه: شما هم معجزه‌ای هستی برای خودت جناب بوش!
مال‌ کدام هزاره؟ نپرس!

* آقای رئیس جمهور! من چند سال پیش، از شما سوالی انتقادی راجع به عملکردتان پرسیدم. گفتید:‌ «تاریخ نشان خواهد داد. الآن برای قضاوت زود است.» آیا امروز، کماکان زود است یا تاریخ به اندازه‌ی کافی گذشته است….
(ادامه سوال!)؟

جواب: البته تاریخ گواهی خواهد داد که ما کار درست را کردیم. الآن قابل درک نیست. ولی در آینده که تاریخ را بنویسند، عملکرد ما را تایید خواهند کرد.
شما الآن چند جنازه و کشته را می بینید.
(منظور آقا، یک چیزی تو مایه های یک میلیون نفر است! ) 
ما به عراق دموکراسی دادیم.
 بعدها که تاریخ عراق را بنویسند، از ما به خوبی یاد خواهند کرد و ….
(ادامه جواب)!

حاشیه: آدم که از زمان خودش جلو باشد، همین می‌شود دیگر!

***

طیب الله!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 14 ژانویه 2009 در Uncategorized

 

گلابی و ؟

به قول دکتر باباجانی عزیز:

«دانشجو ها تا وقتی دانشجو هستند،
از اساتید آسان گیر -و بعضا کم سواد- و نمره‌ده،
خوششان می‌آید.
می گویند: فلانی گلابی است!
با اساتید گلابی، بیشتر حال می‌کنند.

وقتی فارغ التحصیل می شوند و وارد کار می‌شوند،
مرید اساتید سخت گیرشان می‌شوند.

می‌گویند خدا پدرش را بیامرزد که چهار تا کلمه یادمان داد.»

خنده‌ی من را که دید، گفت:
« نه واقعا!
ناسلامتی ما هم پشت همین میزها درس خوانده‌ایم.
ما هم دانشجو بوده ایم!»

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 13 ژانویه 2009 در Uncategorized