RSS

بایگانی ماهانه: آوریل 2011

هر گردویی گرد است، ولی هر گردی گردو نیست!

این آیه‌ی شریفه‌ی کلیدی و مشهور را دیده‌ایم که

« … اما ما ینفع الناس،‌ فیمکث فی الارض»

یعنی

«آن چه برای مردم نفع دارد، در زمین باقی خواهد ماند.»

(رعد، آیه ١٧)

*

برخی فکر می‌کنند که عکس قضیه هم صادق است. 

«که هر که -به هر زوری- باقی بماند، به نفع مردم هم خواهد بود!»

 

شاید این طوری نباشد ها!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 30 آوریل 2011 در Uncategorized

 

ما خرسند نیستیم!

ما از این که آن‌چه می‌دیدیم و می‌گفتیم،
صورت واقعیت به خود گرفته،
خرسند نیستیم.

گرچه طعن و طرد و انگ بی‌بصیرتی خوردن‌ها، برای‌مان تلخ بود؛ 
ولی راضی تر بودیم که ما کم‌بین و کم‌دان و کم‌ایمان و بی‌بصیرت از آب در می‌آمدیم،
عوضش روزگار ِما و رفقا و مملکت این نبود.

ما حتی آن‌قدر رمق برای‌مان نمانده،
که به یاد رفقا‌مان بیاوریم که چه میان‌مان گذشته، 
و شاید لازم باشد بروند پرونده‌ی ما را از بایگانی ِمغضوبین بکشند بیرون،
ببینند که آیا غضب بر پیش‌دیده‌هایِ ما بیش‌تر روا بوده،
یا بر ندیده‌های آن‌روز -بل‌که هنوز- ِخودشان!

انشاءاله خودشان یک وقتی با خودشان خلوت خواهند کرد،
و انصاف خواهند داد.

 

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 28 آوریل 2011 در Uncategorized

 

شما چه می‌کنی؟

من پیرمردی را می‌شناسم که
وقتی این جوانان ِ بی‌احتیاط ِسوار بر ماشین -که مدام ویراژ می‌دهند- را می‌بیند،
به جای فحش و دری وری و لعنت پدر و مادر و …
برای شان صدقه می‌گذارد کنار.

که سالم برسند و تصادف نکنند
و برای خودشان و دیگران دردسر نشود.

*

به افتخارش!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 25 آوریل 2011 در Uncategorized

 

تکنولوژی با سابقه

حالا که تازه از فاطمیه‌ی اول بیرون آمده‌ایم،
شاید یاد آوری یک نکته‌ی تاریخی از آن روزگار، خالی از لطف نباشد.

*

تا آن جا که من می‌دانم،
اول کسی که در عالم اسلام از «لباس شخصی»ها در سرکوب مخالفین استفاده کرد،
جناب خلیفه‌ی دوم بود
در اولین روزهای خلافت خلیفه‌ی اول.

یعنی بعد از سقیفه،
پایه‌های خلافت کودتایی یک مقداری سست بود.
تردیدهای زیادی وجود داشت.
چه در میان کودتاچیان -که کارمان خواهد گرفت؟-
و چه در میان بزرگان صحابه -که این چه وضعی است؟!-
و …

*

یک سری از این قبایل بیابانی بودند که معمولا همه با هم می‌آمدند آذوقه بخرند.
چون اگر مثلا ٧-٨ نفر می‌آمدند و برای کل قبیله چیزی می‌خریدند،
طعمه‌ی خوبی برای بقیه‌ی بیابانی‌ها بودند و ممکن بود کشته شوند
و آذوقه‌ی تمام قبیله غارت شود و …

به علاوه،
خلق و خوی وحشی گری و بدوی گری و … هم درشان بود به اقتضای طبیعت سخت بیابان.

یکی از این‌ها قبیله‌ی «اسلم» بود.
که دست بر قضا -عدل- همان روزها سر و کله‌شان در مدینه پیدا شد برای خریدن آذوقه و …

و این یک هدیه‌ی الهی برای دستگاه خلفا محسوب بود.

حتی از جناب عمر روایت شده که
ماها همه دو به شک و در هراس از نتیجه‌ی کودتایمان بودیم،
ولی قبیله ی اسلم که آمدند، خیال همه‌مان راحت شد
-و یقین کردیم-!

جناب عمر با ایشان معامله ای کرد و گفت که
بیایید کمک کنید که این خلافت پا بگیرد،
به عوض آذوقه‌تان را مهمان ما باشید و ما برای‌تان تامین می‌کنیم.

و چه معامله‌ای شیرین تر از این؟
بازی برد-برد برای هر دو طرف! 
بازنده‌ی اصلی هم «اسلام» بود که چه اهمیتی داشت برایشان؟‌

*

خلاصه این عناصر عزیز لباس شخصی،
ریختند و دامان‌ها را بالا زده و به کمر بستند و راه افتادند توی شهر.
هر که را به زبانی
-برخی به زبان خوش، برخی زبان تر! برخی به زبان تیز! برخی هم با چک و لگد!-
آوردند و بیعتاندند!

و خلاصه کار خلافت قوام گرفت.

*

البته بعدتر گفتند که
این‌ها لباس شخصی نبوده‌اند که.
– اصلا آن روزها که لباس غیرشخصی به کار نبوده! –
این‌ها مردمی بوده‌اند که حامی خلافت خلیفه‌ی خودخوانده‌ی رسول خدا بوده‌اند.
و مانع فتنه‌گری ِیک مشت بنی‌هاشمی ِباندباز ِهزارفامیل ِمافیای نبوت و امامت (!) شده‌اند.

خیلی هم شیک!
خیلی هم خداپسندانه!

*

خداوند ظالمین را از رحمت خود دور کناد.
و خداوند همه‌ی مسلمین را مشمول مغفرت خود کناد.

 

«و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون»

 

****

پ.ن(حسب الامر حضرت دوست مبنی بر «منبعش کو؟») :  ماجرای فوق معروف و مسلم است و جدای از منابع شیعه که فراوان‌اند، در منابع معتبر اهل سنت نظیر تاریخ طبری و … نیز آمده‌است. شخصا اول بار در کتاب «اسرار سقیفه» ترجمه‌ی آقای حجتی کرمانی دیدم مطلب را. در کتب مرحوم علامه عسکری و سایر کتب مشهور تاریخی نیز دیده‌ام. یحتمل در کتاب سقیفه‌ی عبدالفتاح عبدالمقصود هم بوده باشد. الان حضور ذهن ندارم.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 25 آوریل 2011 در Uncategorized

 

گریبان گران و دست دونان!

در یک سیستم بسته‌ -و البته فشل- کمونیستی/شبه دولتی ِمتکی به کشاورزی،
ناحیه‌ای بود که به حزب حاکم پشت کرد و مناسبات خودش را در تولید و فروش به کار گرفت.

اهالی بین هم‌دیگر «میثاق مرگ» نوشته و بسته بودند.
که اگر هر کسی دستگیر/اعدام شد،‌ بقیه به داد ِخودش/خانواده‌اش برسند.
و خلاصه تسلیم دولت نشوند.

جالب این که، تولید آن ناحیه، ٣ برابر شده بود.
حزب حاکم به شدت از انعکاس اخبار آن منطقه، پرهیز داشت.

اصول‌گرایان، به شدت در پی زهرچشم گرفتن و برخورد قهری بودند.
که ظاهرا هم -برای سرشت دولتی/کمونیستی آن دیار- طبیعی به نظر می‌رسید.

ولی آن دیار موهبت داشتن ره‌بری را داشت
که به جای مجازات و برخورد قهری با این متمردین و تحکیم اقتدار پوشالی حاکمیت‌اش،
آن‌قدر بزرگ بود و بینش بلندی داشت
که آن‌ها را ستود. 

اسمش را گذاشت «الگوی مسئولیت پذیری خانوارها»
و آن را در سرتاسر کشور گسترش داد.

و گفت:
«گربه باید موش بگیرد، سیاه و سفیدش مهم نیست!»

و اصراری به آرمان‌های تخیلی «دهان پر کن» و «شکم پر نکن» پیشینیانش نورزید!

و توانست در مدت کوتاهی، شکم حدود یک میلیارد نفر را سیر کند.

و این، نمونه‌ی کوچکی از اصلاحاتی بود که او انجام داد.

*

داریم در مورد دن شیائوپنگ (+) حرف می‌زنیم.
رهبری که چین ِامروز -بیش از هر کس دیگری- مدیون اوست.
البته او ماجرای میدان «تیان آن من» و قلع و قمع دانشجویان را نیز در پرونده دارد!

(دانشجویانی که آزادی‌های موجود را با قمپز روشن‌فکری‌شان کافی نمی‌دیدند
و با آن ماجرا، راه افراط را گشودند و مسیر آزادی سیاسی در چین را صعب‌تر کردند.)

البته پیش‌تر بگوییم که ما قصد مدح و تایید او را نداریم.
تنها آن بخش‌های قابل تجلیل اش را ارج می‌نهیم.

روزگار پس از مائو بود.
و اصول‌گرایان و آرمان‌بافان مائوئیست، چه مخالفت‌هایی که با او نکردند.
شاید تشنه به خونش بودند.
جالب این‌که در اواخر حیات مائو، تحدید و طرد نیز شده بود.
گویی مائو بیم‌ناک بود که پس از مرگش، تفکر او (دن) قدرت بگیرد و لذا زودتر طردش کرد.

ولی او بازگشت
و در یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین گردنه‌ها و دوراهی‌های تاریخی،
چین را به مسیر دیگری برد که تا امروز ادامه یافته.

دوراهی صعبی که مسیر دیگرش
-که «چین ِمائو» به آن سوی می‌رفت-،
امروز در فلاکت ِرقت بار ِ«کره‌ی شمالی» مجسم و مجسد است.

*

دو گروه در صدد گرفتن انتقام از او بودند.
-شاید تا روزهای آخر؛ شاید هنوز هم! … باید بیشتر بخوانم-

یک گروه، آن اصول‌گرایانی که آرمان‌های کمونیستی/مائوئیستی شان را مطرود یافتند،
و خود را در حاشیه‌ی امور دیدند،
و یک گروه، آن روشنفکران و دانشجویان و … که از او و حزب حاکم زخم خورده بودند.

**

شاید این دو گروه فرصت نیافتند که انتقام خود را در چین و از سوزن بان ِقطار چین در آن روزها،
بگیرند.

خاصه این که «چین» چون‌این پیشرفت کرد،
شوروی و بلوک شرق نیز از هم پاشید
و روزگار به جایی رسید که درستی ِکلیت مسیر دن آشکار شد.

ولی همه جا این طور نیست. 
و سرنوشت همه‌ی رهبران بزرگ، چنین نیست.

چه بسیار کشورهایی که دست ِتنگ نظران و کوته بینان و حسودان‌ش،
به گریبان مردان بزرگ‌ش ‌رسیده است.

****

پ.ن: برای خودم می‌نویسم که نیاز به مطالعه و تدقیق بیش‌تر در محتوای این یادداشت هست. هنوز به رای نهایی نرسیده ام و برایم تحقیق بیش‌تر پیرامون دوران شیائوپنگ جالب و لازم است.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 24 آوریل 2011 در Uncategorized

 

٨٨ در ٩٠!

شاید اول بار باشد که درباره فوتبال می‌نویسم.
شاید به آن دلیل که مساله‌ی اصلی، فوتبال نبوده و نیست.

 

*

موضوع ٩٠ این هفته، منازعات انتهای بازی استیل آذین-پرسپولیس بود.

دروازه‌بانی خود را به مصدومیت می‌زند
(البته کسی نمی‌تواند سوگند بخورد که تمارض بوده یا نبوده).
پرسپولیس آن‌را –از پیش خودش– تمارض دانسته و وقعی نمی‌نهد؛
به بازی به صورت مرسوم ادامه می‌دهد و گل می‌زند.

مساله‌ی جوان‌مردی و اخلاق نیز اصل بحث است.

*

یک سوی قضیه این است که
اگر این مساله روال بشود
-و بی احترامی به فرم و غلبه دادن محتوا بر فرم آن‌هم به صورت خودجوش و سرخود-
(که هر کسی/تیمی از پیش خودش مرض یا تمارض را تشخیص دهد و به آن عمل کند)،
صحیح نیست.

خاصه این‌که چنین کاری از تیم بزرگ یا مربی‌یی مثل دایی، راه را برای بی‌اخلاقی دیگران باز می‌کند.
و بهانه می‌دهد به دست دیگران که هر زمین خوردنی را تمارض بدانند.

لذا این بازی می‌تواند نقطه‌ی عطفی در فوتبال ما باشد.
نقطه‌ی عطفی برای آغاز فصل نوینی از بی‌اخلاقی و ناجوان‌مردی.

حتی اگر این حرکت دایی و تیمش، بی‌اخلاقی نبوده باشد؛
ولی قضیه آن‌قدر پیچیده هست که نشود درس صریح و نتیجه‌ی مشخص ازش گرفت،
و مرز دقیق اخلاق/بی‌اخلاقی در چنین صحنه‌هایی در آینده را معین کرد و ملاک گرفت!
چنان‌چه حتی بحث میان دو کارشناس برجسته‌ی فوتبال (فنایی و آن یکی) به نتیجه نرسید-

لذا -بسیاری- از دایی و تیم بزرگش انتظار دارند که
هر چند حریف ممکن است واقعا و در محتوا مصدوم نباشد،
ولی اخلاق این است که به فرم احترام بگذاریم.

و درست هم هم‌این است.

اما نکته‌ای که ماجرا را پیچیده کرده،
آن است که حریفی که تقاضای احترام به فرم را دارد،
خودش به حداقل‌های حفظ ظاهر و احترام به فرم، احترام نگذاشته.
(دروازه‌بانِ مدعی صدمه، واقعا به فرم مصدومیت احترام نگذاشت.)

و اگر این ناشی‌گری ِمدعی ِمصدومیت، این‌قدر عیان نبود؛
محلی برای مناقشه باقی نمی‌ماند
و گمان نبرم کسی در محکوم کردن حرکت پرسپولیس تردید می‌کرد!

*

بحثم اصلا مذهبی نیست.
قیاسم نیز وجوه متعدد ندارد؛ فقط یک وجه شبه منظورم است.
پس لطفا قیاس را به حیطه‌های دیگر بسط ندهید که تبدیل به دری وری می‌شود!

شاید بزرگ‌ترین فرق معاویه و یزید، در حفظ ظواهر دین -و احترام/بی‌احترامی به فرم– بود.
این شد که حضرت حسین ١٠ سال معاویه را تحمل کرد و ١ روز یزید را تحمل نکرد.

**

حتی اگر می‌خواهید از فرمِ قوانین و …، به نفع خود سوءاستفاده کنید
و به محتوا خیانت کنید،
ناچار هستید که به فرم وفادار باشید.

*

یا اگر احتمال می‌دهید مجبور شوید اختلاف و مناقشه‌ی ۴٠ میلیونی را حل و فصل کنید، 
قبلش یک جوری عمل کنید که طرفداری از یک سوی خاص به شما نچسبد.
این حفظ ظاهر بی‌طرفی، حداقل «احترام به فرم» ِ قضاوت است.

حالا بگذریم.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 20 آوریل 2011 در Uncategorized

 

تنبل و تنبل تر

«مَن کَسِلَ فی اَمرِ دُنیاه،‌ فَهو فی اَمر آخِرته اَکسَل!»

 

«هر که در امور دنیایی خود تنبل باشد،
لاجرم در امور آخرتی خود تنبل تر خواهد بود!»

 

*

حضرت صادق

****

پ.ن: این‌جا+ تکمیل و تدقیق شده‌ی این روایت است شاید. گرچه من نیز این روایت فوق را از آقای حسینی بوشهری امام جمعه قم بر سر منبر شنفتم و رفرنس مکتوب نداشت لاجرم.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 19 آوریل 2011 در Uncategorized

 

قصه ای از مروّتش، سوره هل أتی کند

بضعه ی سیّد بشر، امّ ائمّه ی غُرر

کیست جز او که همسری، با شه لافتی کند؟

وحی نبوتش نسب، جود و فتوّتش حسب

قصه ای از مروّتش، سوره هل أتی کند

شعری از آیت الله محمد حسین غروی اصفهانی (معروف به کمپانی)

***

به روایتی، روز شهادت بانوست.

در وبلاگ قبلی می گشتم، برخوردم به

حرمت فاطمه ی بتول

خواندن و فهم دوباره اش خالی از لطف نیست.

یا زهرا

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 17 آوریل 2011 در Uncategorized

 

لباس پادشاه

لباس پادشاه

*

تصویر از «Ted Sabarese»

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 14 آوریل 2011 در Uncategorized

 

حسین هم رفت!

تازه خبر شدم و مبهوت.

البته این روزها گوشم به خبر ِرفتن عادت کرده؛
بهتم از حسین بود.

اوایل دانشگاهمان بود که یادم هست که همه‌ی خانواده‌اش کندند و رفتند به غرب.
فقط به چوب و فلک نبستندش که با ایشان برود؛ و نرفت!

حتی برای این‌که تحت فشارش بگذارند،
نه خانه‌ای نه سرمایه‌ای نه …
که کف‌گیرش بخورد به ته دیگ و از بی‌پولی و تنهایی راضی شود به رفتن.

و نرفت و ماند و …

حالا خبر آمد که ماهی ِنهنگ شده‌مان رفته اقیانوس! 

هر جا هست، خوش باشد و سلامت.

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 11 آوریل 2011 در Uncategorized

 

کتاب ها را تمیز نگه ندارید!

یک بار برای تولد دوستی، فالی زدیم و خواستیم کنار حافظش
تاریخ و مناسبت و … را بنویسیم.

نگذاشت و گفت می‌خواهم تمیز -بلکه دست نخورده- بماند.
البته ابتکارش این بود که یک کاغذ الصاق کرده بود به ابتدای دیوان،
که مناسبت‌ها را می‌نوشت.

البته بنده که خیلی حال نکردم.

*

نظر من این است که
خوب است آدم از خودش رد به جای بگذارد.
دیوان حافظ که هزاران هزار هست.
این حافظی که دم دست من و شماست، تشخص و شخصیت و تمایزش،
همین دستخط خاص شما و شرایط و تاریخ خاصی که رویش می‌نویسید است.

فرق این حافظ با حافظی که در فروشگاه، کنار این حافظ شما بوده و برش نداشته اید،
همین خاطرات خوب و بد شماست که باید رویش منقش شود.

همین آب آبگوشت و سبزی خورش‌ قرمه‌سبزی است که روی فلان صفحه ریخته!

یا در مورد کتاب‌های جدی تر.
بالاخره خط و خطوط یا نظراتی که می‌دهی و …
این‌هاست که برای خود آدم بعدتر جذاب‌تر است.

ماشین که نیست که بخواهی بگویی بازار دست دوم دارد،
تمیز نگه دارم، به قیمت به‌تر می‌فروشم!

نمی‌گویم کثیف کاری کن ولی حالش را ببر و از خودت رد پا بگذار.
برای خودت خاطره می‌شود!

*

حالا هر کسی را نظری است!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 10 آوریل 2011 در Uncategorized

 

علوم انسانی، سموم حیوانی!

در هجمه‌های اخیر برخی حضرات به علوم انسانی،
به علوم انسانی غربی نسبت داده می‌شود که
انسان را حیوان فرض کرده‌اند
در حالی‌که انسان روح دارد و الهی است و مادی نیست و این جور کلیات کیفی.

و این نسبت، غلط دانسته می‌شود.

این نسبت حتی اگر به آن علوم بچسبد،
غلط نیست.

حداکثرش ناقص است.

وقتی غلط می‌شود که بخواهد تعمیم بیش از اندازه پیدا کند.

و گرنه -کمینه از منظر اسلامی- حرف چندان نامربوطی نیست.
کلی روایت و آیه و نظریات عرفانی، اخلاقی و نظرات فلاسفه‌ی اسلامی
می‌توان در تاییدش جست.

*

باید به حضرات گفت،
«شما اگر به انسان والاتری باور دارید، بسم الله.
چه کار به این حیوان هوشمند دارید؟
شما برای انسان الهی خودتان تئوری بپردازید.

کسی جلوی شما را گرفته؟

دیگر این که،

راه تئوری پردازی برای آن انسان،
ممکن است از نفی هژمونی تئوری‌های قبلی
-و نه خود تئوری‌های قبلی-
بگذرد، ولی مسلما از هدم آن‌ها نخواهد گذشت.

کاری که این روزها، تحت لوای شعارهای قشنگ و کلی می‌خواهد انجام بگیرد.»

**

«لا اله» اندر پی «الا الله» است،
هم‌چو «لا» ما هم به «الا» می‌رویم!

 

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 9 آوریل 2011 در Uncategorized

 

اندیشه ی رق و رودوی!

اول که مرا نمی رسد که امر و نهی کنم.
دوم که از بهر خود و برخی دوستان مشفق و از باب خیرخواهی عارضم که:‌

*

-با این شخصی که الان هستم-
از من نخواهی شنید که فلان کتاب و جریده و مقاله را «نخوان» و نبین و …
ولی خواهشی را ممکن است بشنوی که «نبلع»!

*

سیستم «پذیرش» مخ ات را یک کمی بکش عقب،
میزش را دم دست نگذار.
میز دم درب،‌ مال حراست است.

سیستم باور و اعتقاد، رئیس است.
کانون تولید تصمیم و تحلیل ماست.
نباید هر کی هر کی باشد.

کمینه در ایرانِ پیچیده، باید «کله» را بکنی مثل این ادارات پیچیده!

حالا استاد ما که می‌فرمود «ریسک نکن و جز بر محارم در ببند و خلاص!»

ولی من که می‌دانم که من و تو طاقت‌مان نیست.

**

پس لااقل بگذار اخبار و تحلیل‌ها و نگاه ها و باور‌ها بیایند،
عین «ارباب رجوع» ِنگون‌بخت در ادارات ایران که هیشکی به هیشکی نیست،
یک کمی توی سرت گیج بخورند،
از این و آن بپرسند،
برانداز شوند،
سرگردان شوند،
خودی نشان بدهند،
آن آقای حراستی ِدرب ِمغز، الکی به‌ش گیر بدهد، براندازش کند،
یا بگوید با کی کار داری؟!  چی کار داری؟
و …

یا کارمند‌های علافِ «حضرت فکر» یک مقدار سر بدوانندش.
این اتاق به آن اتاقش کنند.

اصلا یک وقت دیدی طرف همین‌طوری گذری آمده بود.
دید اوضاع پیجیده است، گذاشت و رفت.
چرا هم‌این طوری از راه نیامده، برود بنشیند و ساعت ها وقت جناب مدیر را بگیرد؟
یا ماندگار شود و اقوامش را هم بردارد بیاورد؛ آن هم بی‌دعوت!

*

حالا مثال بود و منبع مناقشه که لطف کنید و نکنید!
یک مقدار لوس هم شد شاید.

ولی بالاخره دوستانه به برخی رفقا می‌گویم و گفته‌ام که
فلان مجله و روزنامه و نشریه و …
تکلیفشان معلوم است.
نه به این معنی که نخوان.
بل‌که بخوان برای یافتن سر نخ. خود ماجرا را باید از جای دیگر کاور کنی.

آن چه می‌خوانی و می‌بینی
در «کیهان» یا «بیست و سی»
و یا در فلان سایت ضدانقلاب یا «بی بی سی»،
لاجرم -یا خیلی اوقات- حاوی بخش‌های حذف شده و کلیدی ای است
که بنا به مصلحت گوینده، از تیغ سانسور گذشته.
هر چه موضوع حساس تر، این مساله بیش‌تر و ظریف‌تر.

سریع نبلعیدن، به ما فرصت بیش‌تری می‌دهد برای تصمیم گیری.

و البته خوب است هر از چندی، موجودی ذهنمان را نشخوار نیز بکنیم!

 

***

البته خودم دلم به هم خورد از این توصیفات و تشبیهات!
شما با خنده بخوانید و ببخشید!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 6 آوریل 2011 در Uncategorized

 

قبر پرنده!

از برخی عرفای قدیمی نقل است که
برای یادآوری قبر و قیامت و مرگ و آخرت و تنبه نفس و …
یک قبری برای خود درست کرده بودند و شبی یا ساعاتی را در آن می‌گذراندند.

-که البته این کارها به امثال بنده نیامده
و ما به واجب و حرام مان برسیم، هنر کرده‌ایم …-

بعد هم صبح که بر می‌خاسته،
به خودش نهیب می‌زده که
«فلانی! ببین خدا به تو عمر دوباره داد.
تو را دوباره به دنیا برگردانید تا بروی آدم شوی.
ولی بعد از مرگ واقعی، از این خبرها نیست ها! 
پس برو و حواست به عمرت باشد و جبران مافات کن و … »

و خلاصه این صوبتا!

*

حالا، حکایت این خطوط هوایی وطنی است.
گرچه هنوز هم احتمال حادثه قابل توجه نیست
و بالاخره نسبت به تعداد پروازهایی که در کشور انجام می‌شود،
درصد سانحه پایین است،
ولی آدم جلوی خودش را نمی‌تواند بگیرد.

*

ما که قبل از عزیمت به فرودگاه،
وصیت نامه را تجدید کرده و لای قرآن گذاشته بودیم؛ 
پیش و حین سوار شدن به هواپیما،
اذکار و اوراد و استغفار و … بر دهان داشتیم. 

کانه آخرین لحظات عمر مبارک است و باید از فرصت ها استفاده کرد برای استغفار!

یک تجربه ی جالبی بود!

*

شاید هم ما زیادی کاشانی هستیم!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 5 آوریل 2011 در Uncategorized

 

آن هلوی گلوگیر … هنوز هسته اش مانده!

پیشاپیش عذرخواهم اگر این تعبیر و مثال ما از حیطه‌ی ادب بیرون است.
چه این‌که شرح یک فیلم مستند از حیات وحش است و شاید بی‌ادبی نباشد!

به هر حال، الناس علی دین ملوکهم.
ما معلم اخلاق و ادبمان رئیس جمهور محبوب‌است (به عنوان نماد ملت)
و لولوهای محل ایشان چه کارها که نمی‌کنند!

**

و اما حکایت این است که

ظاهرا در باغ وحشی در بورکینافاسو -یا هر جای دیگر-
یک میمون عبرت گیری پیدا شده بوده که
قبل از این که هر میوه ای بخورد،
قبلش آن را با نقطه‌ی‌ نهایی سیستم گوارش ِبدن‌ش اندازه می‌کرده.
قضیه هم این بوده که
ظاهرا یک‌بار یک هلوی آب‌دار و بزرگی را درسته و با هسته نوش جان می‌کند!
البته، چه نوش جان کردنی؟
از همان اولش گلوگیر بوده و هسته اش آزار دهنده و …
ولی خوب، این تازه اول مشکل‌ش بوده.
یعنی پس از سیر مراحل گوارش و هنگام ترک بدن بوده که
خیلی مشکلات شدیدتر و دردناک تری ایجاد کرده برایش!

خلاصه، این «اندازه کردن» ِاستصوابی، راه حلی بوده که به فکر جناب میمون رسیده!

**

در حالی‌که اصولا تف کردن هسته، به مراتب به‌تر از کشیدن مرارت‌های بعدی بوده‌است.
حیف که عقل آن مخلوق بی‌گناه به این‌ چیزها نمی‌رسد!

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 3 آوریل 2011 در Uncategorized