زخم کهنه را باید تیمار کرد یا با چاقو به جانش افتاد؟
*
یک دعوایی -درست یا غلط- راه افتاد و مثل آتیش، منافع هر دو طرف رو بلعید؛ هنوزم خاموش نشده.
البت با توجه به این که یه طرف دعوا قدرت و نفوذش زیاده و کدخدا و خرپول و خر زور -همه با همه؛ بیشتر از همه، منافع حاجی شیرعلی خان -که ما باشیم- سوزیده شده و بقیه ی جوجه های محل هم زبونشون باز شده.
که قدما درست گفتن که «شیر که پیر میشه، کفتر هم میخواهد باهاش شوخی دستی بکند!» .
به هر حال، دعوا که کش پیدا بکنه، تبعات داره. اهل محل با هر دو سلام و علیک دارند و مراوده و معامله دارند ولی یه جوارایی که پای خودشون به این دعوا باز نشه.
**
کار و بار باغ و حجره و حساب و کتاب، هر از چندی دست یکی از پسرای حاجی بود. مثل بچه های همه کس، از بچه های شیرعلی خان هم چندتاشون عاقل بودن و چند تاشون جاهل.
یه مدتی کار دست عاقلا بود و اوضاع داشت خوب میشد و دعوا داشت سر و تهاش هم میومد و بقیه ی محل هم مراوداتشون رو به حال عادی در آورده بودند و …
حتی در یکی از این مهمونیای خونهی کدخدا که همهی محل هم جمع بودن؛ پسر خوش تیپه ی حاجی هم رفته بود. پسر خوش تیپهی کدخدا هم اومده بود و گیر داده بود که یک دیداری بکنند و دستی بدهند و آشتی کنند برود پی کارش!
واسه این که بهونهای نمونه، حتی حاضر شده بود که بیاد توی راهرو ها، خیلی خودجوش و اتفاقی و غیررسمی با ممد خوش تیپ (پسر پنجمیه حاجی) برخورد کنند و دستی بدهند و خلاصه آشتی آشتی آشتی، هر دو شدیم بهشتی!
که ظاهرا شیرعلی خان جَلدی تیلیفون کرده بود که هر طور شده، ممدقشنگ برود توی دستشویی قایم بشود که پسر کدخدا با بیل و کلنگشان رد شوند و بروند و خدای نکرده وصلتی صورت نگیرد!
***
پسر شیشمی اما بیکله و ماجراجو از آب در اومد؛ باب طبع بابا!
اومد زد همه چیز رو ریخت بهم. داداش قبلیا رو تار و مار کرد و همه رو متهم به دزدی کرد و دل همه رو شکست. شیرعلی خان هم گفت آورین! حساب کتابای دکون رو قر و قاطی کرد. اصلا دفتر و دستک رو جمع کرد. گفت اینا دست و پاگیره. شیرعلی خان گفت ماژاءالله! بروبکس شاکی شدن و شکایت کردن و گفتن باس جلوشو بگیریم، شیرعلی خان اخم کرد: گفت نبینم از این رذالت ها توی خونه ی من! دِهَع !! هر چی در گوش حاجی خوندن که «بابا جون! اونی که با دفتر و دستک و حساب و کتاب دشمنی می کنه، حتما ریگی به کفششه. اونی که از راه نیومده دزد-دزد می کنه، حتما دزده. داره رد گم می کنه. خامش نشو پدر جان! » ولی …
ثروت خانواده رو داد به چخ. هر شب مهمونی. هر شب مسافرت و بذل و بخشش بیحساب! هر روز ریخت و پاش و تصمیمات بیکتاب. دریغ از یک تجارت درست. دریغ از یک تولید درست. دریغ از یک حساب شدگی و مشورت با اهل عقل! کار جدیدی که راه ننداخت؛ دکون دستک قبلی رو هم لگدمال کرد و …
اهل محل میدیدن و زیر لب زمزمه میکردن که : «حیف این همه پول بیزبون که افتاده زیر دست توی بیشعور! » البت نه همه شون. «رجب» خان -همسایهی دیوار به دیوار- ولی کیفش کوک بود. باخودش میگفت: «دختر ِهمسایه هر چی چل تر، واسه ما بهتر!»
****
از اون طرفم با شاخ و شونه کشی، با لات بازی، با حریف طلبی، با فضولی به کار همسایه ها، با اولدورم بولدورم کردن ها و … کدخدای تا پشت درِ دستشویی آمده برای آشتی را به روزی انداختند که خواباندن ِپوز شیرعلی و بروبکس برایش حیثیتی شد.
از ناراحتی دندوناشو به هم فشار داد و گفت: «شده صد میلیون خرج میکنم که این یک دونه هزاری رو زنده کنم! »
کدخدا هم بخواد کاری رو بکنه، نمیتونه یعنی؟ یواش یواش اهل محل هم گوشی آمد دستشان که ماجرا چیست. و از اول هم میدانستند که لولهنگ چه کسی آب بر میدارد! غش کردند طرف همون!
یواش یواش شیرعلی خان و بچه ها دیدند محصول باغشان را هم نمیتوانند درست بفروشند. یواش یواش پولشان را هم کسی بر نمی دارد. فقط «چشمبادوم» الله خان محصولشان را می خرد آن هم به چه قیمتی و چه شرایطی؛ تازه آن هم به رخصت کدخدا!
پریروزها «نورچشمی ِحاجی» رفته بوده در خونه ی بچه محل قدیمی رو زده بوده، سلام کرده بوده، جواب سلامش را هم نداده بودند، باز کردن در پیش کش! بهش گفتن خانوم+ کار دارد، وقت ندارد. نکردند نوکر و باغبون رو بفرستن دم در، اینا رو به پسر حاجی بگه! از همون جا یکی هوار کرده به گوش پسرحاجی رسیده!
*****
قصه هم البت تموم نشده، تازه اولشه و هسته اش مونده (اون هلو ها که نورچشمی عزیز و … تند و تند با هسته میل می کردند و آفرین و احسنت می گفتند و می شنفتند، را می گویم) و این ها تازه سرفه های گلوگیری ِ آن هسته هاست!
******
تا وقتی این دعوا تمام نشود، شرایط دعواست. تا وقتی صلح نشود، صد سال هم بگذرد، هر کس بیاید میتواند بگوید که ما همیشه دعوا داشتهایم.
هم این پسر ششمی ِنور چشمی ِحاجی را شما ببین. صاف زل میزند توی چشمت و میگوید: «من چه کارهام؟ ما سی سال است دعوایمان است! دعوا را اصلا کس دیگر شروع کردهاست! به من چه!»
و نمیگوید که آن کدخدا که تا راهرو و پشت درب دستشویی آمده بود و فقط یک دست دادن مانده بود تا آشتی کجا،
و این کدخدای غضبان که دست که هیچ، پیشنهادات بیشرمانه (بیغیرتی) هم بدهی، کوتاه نمیآید کجا !؟
*
میفرمایند:
سی سال است که دعواست. سی سال است که تحریم است. سی سال است که …
البته که این دعوا کهنه بودهاست؛ اما اگر منظورتان از این حرف، این است که هیچ گندی نزدهاید و تبرئهاید، و شرایط را برای خودتان، برادرانتان، رعیت هایتان، باغ و املاک تان، و … سخت نکردهاید و مشکلسازی و بیتدبیری نکردهاید،
باید بدانید که این گریزگاه «کهنگی منازعه/تحریم»، از عهدهی حمل آن کوه بیکفایتی و بیتدبیری برنخواهد آمد!
همین!