ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید در این انبار ما؟
(٣٨٣)
بس ستارهی آتش از آهن جهید
و ان دل سوزیده پذرفت و کشید
(٣٨۴)
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
(٣٨۵)
میکُشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
(٣٨۶)
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
(٣٨٧)
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی میکَنی الواح را
(٣٨٨)
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
(٣٨٩)
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
(٣٩٠)
نه غم و اندیشهی سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
(٣٩١)
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد «هُمْ رُقُودٌ» زین مرم
(٣٩٢)
خفته از احوال ِدنیا روز و شب
چون قلم در پنجهی تقلیب رب
(٣٩٣)
آن که او پنجه نبیند در رَقَم
فعل پندارد به جنبش از قلم
(٣٩۴)
*
مثنوی معنوی، دفتر اول،
ابیات ٣٨٣ الی ٣٩۴
***
برای آن کسی که حال خواندن شعر را ندارد:
پیش درآمد: جناب مولوی، جدا در این قسمت غوغا کردهاست. اصلا این داستان سوم، داستان پر پیچ و خم و ظریفی است. در دلش نکتههای غریبی آورده شدهاست که نه میتوان به اختصار در دل داستان آورد و گذشت (که لطافت و ظرافت آن زایل شود) و نه مرا طاقت آن هست که از آنها به کلی دل بَرکَنم و شما را در آن شریک نکنم. پس این نکات را ذره ذره بیاوریم. پس از آن، -به فضل پروردگار- داستان سوم را عرضه خواهیم کرد.
اما ابیات: ابیات پیش از این، ماجرای موش دزد و دام و دانه+ را طرح کردهاست که ما نیز پیشتر آنها را ذکر کردهایم. که اگر موش دزد در انبار ما نیست، پس آن همه اعمالی که انجام دادهایم کجاست؟ چرا اثر و نورش را نمیبینیم؟
و تکمله اش این بیت است که صدر ابیات امروز است.
که اعمال نیک و صدق ما که روز به روز جمع کردهایم، چرا در این انبار جان ما نیست. چرا نورش را مشاهده نمیکنیم؟ (٣٨٣)
بلافاصله، این کلام با مثال زیبای دیگری تکمیل میشود.
کار آهنگری را دیدهای؟ آهن را گداخته میکند و با ضربات چکش سعی میکند شکلش بدهد. ذرات و گدازههای کوچک آهن بر زمین میریزند و سریعا سرد و خاموش میشوند. در این مثال مولوی، این ذرات، خودشان خاموش نمیشوند. بلکه دستی از عالم ظلمت بیرون میآید و دزدانه آن نورها را خاموش می کند. تا روشنیاش دوام نیابد.(٣٨۵)
دل و جان ما، به مانند آن پارهی آهن گداخته، با رنج و زحمت آن ذرات خیرات را تهیه میکند ولی دستی دزدانه از ظلمت بر میآید و آن ذرات را خاموش میکند و نمیگذارد که نورشان دوام یابد و مانند عارف واصلی، عالم را نورانی کند.(٣٨۶)
در این جا، دوباره رو به خدای تعالی میکند و چشمکی میزند و دوباره تاکید میکند که «ای خدا! گرچه دامها زیادند، ولی تا وقتی تو با ما باشی، غمی نیست و ما امید رهایی داریم».(٣٨٧)
از نگاه این کمترین، ماجرای این موش دزد و این آهن گداخته و سایر موارد، جملگی معطوف به این قطع و وصلهای ما هستند. مربوط به این سیم هایمان است که اتصالی دارد. مثال اولش، موش دزد بود. که پر شدن انبار خیرات ما را اخلال میکند. انبارمان مدام پر و خالی میشود! مثال دومش، آن دزد از ظلمت بود که گدازههای آهن ِوجود که به نور صدق روشن شدهاند، را خاموش میکنند. (و وصل ما را قطع میکنند).
مثال دیگر این قطع و وصل را در خواب و بیداری میآورد.
**
در ادامه، کماکان رو به خدا داشته و میفرماید که
«ای خدا! این تویی که هر شب، ارواح را از قفس تنها میرهانی، و در این رهایی ارواح، آن چه که خود صلاح میدانی، بر لوح جان هاشان می نویسی. و اختیار آن ها را در دست میگیری».(٣٨٨)
بعد رو به ما کرده -جهت پاره ای توضیحات اضافی- میگوید که
این ارواح، هر شب از قفس تن رها میشوند. فارغ و آزاد میپرند. نه بر کسی مسلطند و حاکم، نه کسی بر ایشان مسلط است و ایشان محکوم. جمله، رها و آزاد. (٣٨٩)
بعد، انگار یادش میافتد که این رهایی و سکون و آرامش، خاصیت شب است!
(وجعلنا اللیل لباسا)
شب که میشود و ملت میخوابند، نه زندانی، در زندان میماند و نه شاه در دستگاه سلطانی. همه در یک آرامش و آسودگی عمیق فرو میروند (٣٩٠) و فکر و خیال ِسود و زیان و گرفتاریهای روزمره، از جانشان میرود. غم این خیالات و اوهام بیداری را دیگر ندارند. اسیر زندان و حضرت سلطان، هر دو آسوده اند و از خیال مردمان فارغ! (٣٩١)
نکته اینجاست که از این منظر، حال ِعارف ِبه خدا، نسبت به دنیا و تخیلات و اوهام و اعتباراتش، در بیداریاش نیز همین است. مثل خوابش است. اختیار روحش دست خداست. از این غم و اندوه خیالی دنیا آسوده است.
و جناب مولوی، این فرمودهی پروردگار در مورد اصحاب کهف که «تحسبهم ایقاظا و هم رقود» «میپنداشتی که این ها بیدار هستند در حالی که در خواب بودند» (سوره١٨ آیه ١٨) را نیز در همین مورد، قابل تاویل میداند. یعنی، عارف، گرچه به ظاهر بیدار است و مشغول به کار دنیاست اما در واقع از این دنیا خواب است و در پنجهی تدبیر ربوبی. (٣٩٢)
ماجرای آدم ِخواب را هم که قبل تر برایت گفتهاست. روحش آزاد است و در دست قدرت پروردگار. پس عارف نیز از اوهام دنیا خواب است و همواره روح و جانش را چون قلمی در پنجهی پروردگار رها کرده است و پروردگار، آن چه را بخواهد، بر او و با او، انجام میدهد. و عارف، در آسودگی و آرامش عمیقی که حاصل از خوابِ از دنیاست فرو رفته است. (٣٩٣)
و کسی که آن پنجهی الهی را نمیتواند ببیند، گمان میکند که این اعمال عارف، از خود اوست. گمان خواهد کرد که قلم، در آن چه نوشته میشود، اصالت دارد. حال آن که این طور نیست. (٣٩۴)
**
پ.ن: این چیزها را که مینوشتم، مدام تصویر آیت الله العظمی بهجت پیش چشمان کمسویم میآمد. خدایش غریق بحار خاصهی رحمت خویش گرداناد.