بایگانی ماهانه: ژانویه 2008
پذيرش همقطار
این روش٬
یکی از بهترین روش های کنترل تعارض و مهار مخالفت است.
کسی که با برنامهی جدید مخالفت می کند را٬
می کشانی وسط و می گذاری در تیمی که می خواهد برنامهی جدید را طراحی و اجرا کند.
او را از گوشهی رینگ می کشانی به وسط رینگ.
دیگر نمی تواند موضع اپوزیسیونی خودش را حفظ کند.
می شود مجری و از جایگاه تهاجمی٬ به جایگاه تدافعی کشانیده می شود.
این که خیلی وقت ها٬
بچهی شر و شیطان کلاس را می کنند مبصر٬
حکمتش این است.
***
گفته اند که روزی کسی به شهری رفت.
دید موذن بر سر ماذنه می گوید:
«اینا می گن:الله اکبر.
اینا می گن: اشهد ان محمدا رسول الله….»
رفت مسجد دید در حیاطش مغازه هست٬
یکی از این مغازه ها هم دارد شراب می فروشد.
رفت سر صف های نماز٬
دید یک مرد خطرناک سبیل از بنا گوش در رفتهی داش مشتی رفت امام جماعت شد!
دیگر دادش در آمد و پرسید این جا چه خبر است؟
گفتند:
این جا کسی مجانی اذان نمی گفت.
یک یهودی را گیر آوردیم که قیمتش از همه ارزان تر بود.
بهش پول می دهیم اذان بگوید!
مسجد هم موقوفات دارد که باغ انگور است.
دیدیم انگورش بماند کشمش می شود. هم وزنش یک دهم می شود و هم قیمتی ندارد.
شرابش کردیم که هم وزنش ده برابر می شود و هم قیمتش خوب است!
این پیش نمازمان هم٬ دزد سابقه دار است.
دیدیم هر روز می آید کفش ها را می دزدد.
کردیمش پیش نماز که جلوی چشم باشد!
***
این قصه را حاج مسعود شاهرخ٬ تعریف می کرد.
لطیفه است!
اصل محافظه کاری!
Rule No.1 :
Hope for the Best, Plan for the Worst !
***
این را رئیس سیا به یکی از زیر دستانش می گفت.
در فیلم اولتیماتوم بورن+
نتايج تکان دهندهی راه کار بی اثر و راهکار بی اثرتر!
این+ گزارش غیر رسمی را اگر دیده باشید٬
پشت بندش پیشنهاد جنبش عدالت خواه دانشجویی هم آمده است:
«…با عنايت به موارد فوق پيشنهاد ميشود براي حمايت از اين ايده به ثمر رسيدن اهداف آن و از طرفي به دست آوردن محك سنجش توفيق و عدم توفيق در هر استان و برنامهريزي براي سال آتي هيأت يا هيأتهايي متخصص و در عين حال مستقل و با شهامت و بدون پيشقضاوتي به طور همزمان به استانهاي مختلف اعزام و گزارش فني و كارشناسي و مستند از همه استانها جمعاوري و به رياست جمهوري ارائه گردد.»
مشکل چی بوده؟
« 190 طرح با تسهيلات دريافتي 536 ميليارد ريال بازديد شده، تعداد اشتغال پيشبيني شده از اجراي اين طرحها، 3799 نفر و تعداد اشتغال تعهد شده در قراردادها 2615 نفر بوده كه در عمل تنها 270 فرصت شغلي حاصل اعطاي تسهيلات مذكور بوده است. »
اول.
از روز اول٬ بی اثر بودن این روش آقایان برای ما و دیگر اهالی اقتصاد معلوم بود.
درست است که ما در سیاست گذاری ها دستی نداریم و دانش زیادی هم نداریم٬
اما بازار مصرف این وام ها را پیش چشممان می دیدیم.
همهی کسانی که دستی بر کار و صنعت دارند این ها را به چشم می دیدند.
که فلان همکار افتاده دنبال فلان طرح و وام و …
در به در دنبال دستگاه دست دوم و اسقاطی می گردد تا به عنوان طرح جدید
بکند در پاچهی دولت. پول را بگیرد و بزند به صد زخم دیگر و ملک و آپارتمان.
سرآخر هم یک سوله در دل بیابان و چند فقره دستگاهِ آشغال٬ توسط بانک مصادره می شود و
می ماند روی دست بانک.
نه تولید نه اشتغال و نه حتی باز پس گیری پول بانک.
من کاری به این ها ندارم.
۲۰۰ میلیارد دلار پول بی زبان٬
رفت که رفت. به من چه!
دوم.
سخن در راهکاری است که جنبش عدالتخواه دانشجویی ارائه کرده است.
اگر خوش بینانه بنگریم و فکر نکنیم چنین پیشنهادی در راستای دوخت و دوز کیسه برای
اهالی جنبش مزبور و دست و پا کردن یک شغل آبرومند برای ایشان باشد٬
{نظارت ویژه از طرف دولت عدالتخواه(!) توسط دانشجویان عدالتخواه(!)}
باید بگوییم راه حل غلط و کاملا بی اثری است.
گیرم هم توانستید این همه متخصص ذیصلاح را یک جا و در هیئتی جمع کنید.
مستقل و وابسته نبودنشان چه طور قابل تشخیص است.
شجاع بودن و بدون پیش فرض بودن ذهنشان چه طور؟
منظور از این عبارات٬ خام بودن و بی تجربه بودن و سابقه کار نداشتن است؟
که هیچ سابقه ذهنی و وابستهگی و … نباشد.
یا شجاعت سنج و استقلال سنج اختراع شده است؟
بعد هم٬
این متخصص مستقل و شجاع٬ اولین جایی که سبیلش چرب شود٬
هم سبیلش از خشکی در می آید و
هم خودش از شجاع بودن و مستقل بودن!
و…
***
آن چه در مورد شفافیت گفته بودم+ را یادتان هست؟
این راه کاری که این آقایان ارائه می دهند هیچ مشکلی را حل نمی کند.
بلکه با دید بدبینانه٬
باید گفت مشکل بزرگتری را ایجاد خواهد کرد که در دنیا بی نظیر خواهد بود.
و آن احتمال تشکیل یک مافیای بزرگ -و نالایق- در سطح ملی است.
یعنی هم مشکل قبلی را حل نکرده است٬ هم مشکل بزرگ و بی نظیری به وجود آورده است.
راهی اگر برای چنین مشکلاتی وجود داشته باشد٬
-فقط و فقط-
شفافیت است.
شفافیت.
نظارت عمومی.
نظارت مستمر مبتنی بر شفافیت.
هیچ کس نمی تواند همهی مردم را بخرد.
بگذریم.
قصه در این باره زیاد است.
انواع روابط ميان دو…
اینها+ را بیخود نبود که برایت گفتم.
حالا بیا و در مورد دو نفر آدم فکر کن.
***
هر کس که با همسرش قهر کرده باشد٬
(که اگر ازدواج کرده باشد٬ حتما کرده است)
این ها را با پوست و استخوان خود لمس کرده است.
فرض کنیم روابط به سبب یک دلخوری٬
از کاملة الوداد به همزیستی مسالمت آمیز تقلیل یافته باشد.
تحت این شرایط٬ بسته به نوع دلخوری٬ گام بعدی معلوم می گردد.
اگر دلخوری شدید بوده باشد٬
طرفی که دلخور شده است٬ مایل است روابط را بیشتر کاهش دهد.
و تا آن لایهای که احساس کند دلش خنک شده است٬
روابط را وخیم تر و مخاصمه را عمیق تر کند.
-نا گفته نماند این کار٬ کار خطرناکی است و خالی از تبعات نیست.
لذا خیلی به ترموستات دلِ دلخور نمی بایست اطمینان کرد
و زندگی را تا کاهش دمای آن به محاق برد!-
بعضی وقت ها آن قدر دلخوری شدید می شود که به جای یک پله٬
چند پله از حالت کاملة الوداد عقب نشینی می شود.
***
به هر حال٬
توصیهی اخلاقی و دینی و شرعی و روان شناسی اکید می شود که
پای قدرت های بین المللی را به هیچ وجه به مخاصمات خود وارد نکنید.
اولا از قدرت های بین المللی کار زیادی بر نمی آید.
و معمولا جز صدور قطعنامه کار مفیدتری صورت نمی گیرد.
صدور قطعنامه هم چیز جالبی نیست.
جز ثبت کردن در تاریخ و فراموش نشدن مخاصمات فایدهی دیگری ندارد.
اگر هم دخالت کنند٬ معمولا نتایج فاجعه بار است چرا که
به نفع یکی از طرفین وارد درگیری خواهند شد.
نتیجهي این دخالت هرچه که باشد٬ شکست است.
چرا که در نهایت زمین و سرزمین مشترک٬ پایمال نیروهای نظامی فرامنطقهای شده است.
بی آن که صلحی به بار بیاید.
نیروهای حافظ صلح نمی توانند تا ابد در یک جا مستقر بمانند.
و به محض ترک محل مخاصمه٬ مخاصمه ای جدید و عمیق تر رخ خواهد داد.
**
اگر در خانه طفلی وجود دارد٬ از جنگ سرد بپرهیزید.
مشروعیت یکدیگر را نزد افکار عمومی پایین نیاورید.
چون با افکار عمومی دو ملت روبرو نیستید. با یک ملت روبرو هستید و
و دود آتشِ به چالش کشیدن مشروعیت دیگری٬
جز در چشم خودتان نخواهد رفت.
***
در هر مرحلهای که قرار گرفته اید٬
-خداوکیلی- شرایط را رو به بهبود ببرید و رو به وخامت نبرید.
مخاصمه را تبدیل به جنگ سرد کردن٬ پیروزی است.
و جنگ سرد را به همزیستی مسالمت آمیز تبدیل کردن٬ پیروزی است.
مخاصمه را تبدیل به جنگ تمام عیار کردن (۳ مرحله جلو بردن)
بسیار بسیار راحت تر است از
تبدیل کردن مخاصمه به جنگ سرد.(۱ مرحله عقب کشاندن)
چون اوضاع را وخیم تر کردن که هنر نمی خواهد.
یک مقدار کله خر بودن می خواهد٬
یک مقدار بی گذشت بودن می خواهد و
یک کم غرور و اگر لازم شد نامردی!
اوضاع را بهبود دادن مشکل است.
از خود گذشتن می خواهد.
پا روی غرور گذاشتن می خواهد.
بزرگواری و کرامت نفس می خواهد.
تدبیر و هنرمندی می خواهد!
***
این ها را مثال زدم.
فکر که بکنی می بینی مدل کاربردی ای است.
می بینی خودت مثال برایش زیاد داری.
شيخ صنعان
حکایت شیخ صنعان را شاید کمتر کسی باشد که نشنیده باشد.
خاصه بعد از ماه مبارک امسال و ماجرای حاجی فتوحی و هستی و غیره!
این ایام -که آخر ترم است و موعد تحویل کارها-٬
سرکار خانم سلطانبانو یک سری کار نگارگری و تصویرگری داشتند که
می بایست از ادبیات ایران قصه ای را انتخاب کرده و …
خلاصه ما پیشنهاد کردیم ماجرای شیخ صنعان را تصویر کنند.
یک هفته ای وقت گرفته است.
به هر حال به بهانهی این کار هم شده٬ یک بار دیگر قصه را خواندم.
(در منطق الطیر عطار٬ پیش از عزم راه کردن و عذر آوردن مرغان)
گفتم خلاصه ای از داستان شیخ صنعان را این جا بنویسم بد نیست.
***
شیخ صنعان+ (یا سمعان)٬ زاهدی بود که مجاور کعبه شده بود.
پنجاه سال در حرم امن الهی معتکف بود و چهارصد مرید داشت که
هر یک از آن مریدها٬ یگانهی عالمی بودند و کرامات داشتند.
بعد از این همه سال عبادت و ریاضت٬ شبی خواب می بیند که
در روم بتی را روز و شب سجده می کند.
هر چه می کند نمی تواند از فکر این خواب بیرون بیاید.
می گوید باید بروم و ته و توی این ماجرا را در بیاورم.
با اصحاب و مریدان راه می افتند می روند تا روم.
سیر می کنند و می گردند و این در و آن در می زنند تا ببینند بالاخره چی می شود.
یک روزی در همین گذرها بودند که
نگاه شیخ اتفاقا به دختری ترسا (مسیحی) می افتد.
دختری که علاوه بر زیبایی های ظاهری٬
مسیحی معتقدی هم هست و با حضرت مسیح پیوند قلبی عمیق دارد
و از انوار ایشان بهره مند شده است.
به هر روی:
گرچه شیخ آن جا نظر در پیش کرد
عشق آن بت روی کار خویش کرد!
خلاصه این که شیخ به روی خود نمی آورَد و می رود به اردوگاهشان.
هرچه می کند از فکر دختر بیرون نمی آید.
و پنهان داشتن این راز نیز نتیجه ای جز افشای مضاعف ندارد و
و به قول سعدی:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم!
ماجرا نزد اصحاب مکشوف می شود.
از در نصیحت در می آیند مگر شیخ بازگردد.
این طور ناشی گری ها هم که -می دانید-٬
جز مصمم تر کردن شیخ و مایوس شدن این اصحاب ثمری نداشته و نخواهد داشت.
یکی می گوید: برو غسل کن تا حالت درست شود!
می شنود: من از خون جگر صدبار غسل کرده ام.
یکی می گوید: برو تسبیح دست بگیر!
می شنود: تسبیح کجاست اخوی! زنار بخواهی داریم! تسبیح….پَر!
خلاصه!
می رود ساکن کوی دختر ترسا می شود.
و دختر ترسا هم متوجه می شود که این شیخ را چه بلایی بر سر آمده است.
یک روز خودش را می زند به آن راه دیگر(=اعجمی کردن)!
می گوید:
آی پیرمرد! چه خبر شده! این جا چه کار داری؟
شیخ هم می گوید:
دلم این جا گرفتار شده.
یا دلم را پس بده. یا من را این جا بپذیر!
دختر هم می خندد که:
پیرمرد! برو فکر کفن و دفن باش!
تو را چه به این حرف ها!
شیخ هم که زیر بار نمی رود که نمی رود!
خلاصه دختر هم نه گذاشت و نه برداشت.
گفت: باید ۴ کار بکنی تا قبولت کنم.
باید به بت سجده کنی و قرآن بسوزی و می بخوری و ایمان وانهی!
شیخ گفت: سومی را می کنم و باقی را نه!
و برفت و می بخورد و مست شد و چون مست شد٬
آمدند و بردندش به دیر مغان! هم در کار بت گشت و سجده کرد
و هم در مستی و نزد بت و دختر ترسا٬ قرآن نیز بسوخت!
دم دمای صبح که شد٬
دختر ترسا گفت: که دیگر وقتش است که تکلیف را معلوم کنی:
هر که او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
یا الآن مسیحی می شوی و به آیین من می آیی و به اسلام کافر می شوی!
یا
«اینک ردا٬ اینک عصا»
راه دراز و جاده باز!
شیخ اطاعت کرد و ایمان نیز از کف بنهاد!
بعد به قول خودمان٬ نیش اش را باز کرد که
الوعده وفا!
دختر ترسا هم روی ترش کرد که:
زهی خیال باطل!
مهریه ام را چه می خواهی بدهی؟
همین طوری که نمی شود!
شیخ هم نالان شد که
ای بابا! من که چیز دیگری ندارم در این دنیا.
آن از یاران و اصحابم که الآن به خون من تشنه اند٬
این هم از تو که این طور مرا بیچاره کرده ای.
من چه کنم آخر؟
دل دختر به رحم آمد و گفت:
اشکالی ندارد.
یک سال خوک بانی من را بکن و خوک های من را نگهداری کن٬
به عوضِ کابین و مهریه از تو قبول می کنم!
شیخ هم بی هیچ اعتراض پذیرفت.
اصحاب شیخ که این طور دیدند٬
آمدند پیش او!
که بالاخره تکلیف ما را معلوم کن.
اگر بنا به همراهی است٬ ما هم زنار ببندیم و خرقه در آوریم.
اگر هم نیست٬ بگو برگردیم.
این طور آلاخون والاخون نمی شود!
شیخ هم گفت:
چرا زودتر نگفتید؟ برودید. بروید. زودتر برگردید به مکه و
هرکسی هم از احوال من پرسید٬ راستش را بگویید.
بگویید این جا آمد و گرفتار دختری ترسا شد و …
و اصحاب بازگشتند.
یکی از مریدان بزرگ شیخ٬
که با او به شام نرفته بود٬ اصحاب را دید که بدون شیخ بازگشته اند.
از شیخ پرسید.
شرح حال وی بگفتند.
بر ایشان خروشید :
که چرا چنین کردید و تنهای
گذاشتید.
اگر مرد بودید باید شما هم خرقه در می آوردید و با او زنار می بستید.
او را نباید در بلا تنها می گذاشتید.
گفتند ما خواستیم این کار را بکنیم ولی نگذاشت و به ما دستور داد که برگردیم!
باز بر ایشان خروشید :
که شیخ بر شما در بست٬ خدا که بر شما در نبسته بود.
می رفتید و به درگاه خدا استغاثه می کردید.
اصحاب چیزی نگفتند و سرشان را انداختند پایین!
خلاصه آن چهارصد مرید را راه می اندازد
می روند به روم.
همه با هم به درگاه خدا توسل می جویند و چله می گیرند٬
(چهل شب و روز به عبادت و ریاضت. بی خوراک و خواب درست و حسابی)
که خدایا این مشکل را حل کن.
شب چهلم٬
آن مرید هوشمند در مکاشفه می بیند که آسمان می شکافد
و حضرت مصطفی می آید پایین. او می رود به نزد ایشان و هدایت شیخ را از ایشان می خواهد.
ایشان هم به همت بلند و مروت این مرید مرحبا می گوید و
می گوید که بروید خوشحال باشید که به خاطر این همت بلند و تلاش شما
این بند را از شیخ گشودم و
غباری که میان او حضرت حق نشسته بود را به شبنم شفاعت زدودم!
مرید مذکور نیز غریو شادی سر داد و به اصحاب خبر داد.
جملهگی به سمت خوک دانی رفتند تا حال شیخ را ببینند.
دیدند که زنار باز کرده و کلاه گبری از سرنهاده است و
و در غم عظیمی درخویش می سوزد.
اصحابش را که دید انگار از خجالت آب شد.
از عرق خیس و از گریهی پشمانی خیس و از توبه در سوز و گداز.
خلاصه این که بشارت پذیرفته شدن توبه و
عنایت حضرت مصطفی را به وی دادند و وی توبه کرد و عزم بازگشت به کعبه را نمود.
اما بگویم از دختر ترسا.
در همین وقت ها بود که او نیز در خواب دید که آفتاب به نزد او آمده است و می گوید:
شیخ را از راه به در کردی. حالا برو به راه او در آ.
ایمانش را گرفتی. حالا برو به دین او ایمان آر.
راهش را رهزنی کردی. برو همراهش بشو…
خلاصه دختر٬ با آتشی در دل از خواب برخاست و در پی شیخ به خوکدانی آمد.
وی را نیافت. در پی وی آوارهی بیابان گشت و خاک بر سر می کرد و
حال عجیبی پیدا کرده بود.
چندان از شهر دور نشده بودند که
شیخ در درون خود٬ تحول در حال دختر را بدانست و
ناگاه به سوی روم بازگشت.
اصحاب ناراحت شدند:
که ای شیخ ما را مسخره کرده ای؟
این همه توبه و ناله و … چی بود پس؟
و شیخ گوش نداد و به نزد دختر شتافت.
بالای سر دختر که رسید٬ در خاک افتاده و بی حال بود.
اصحاب نیز حال دختر بدیدند و شیخ٬ راز وی به ایشان بگفت.
و ایشان بسیار در این مساله متعجب شدند و گریستند.
دختر دهان باز کرد که ای شیخ من را به دین خود درآر.
شیخ هم اسلام به او عرضه کرد و دختر ایمان آورد.
و از شوق این ایمان٬ دلش طاقت نیاورد و در دم جان سپرد.
و عطار گفته است که
عشق از این کارها بسیار کرده است و خواهد کرد!
والعهدة علی الراوی!
انواع روابط میان دو کشور
سعید حجاریان قبل تر ها در روز یک یادداشت+ نوشته بود که این مقدمه اش بود:
روابط دو کشور از حالات زیر خارج نیست:
۱- کاملة الوداد (Strategic Alliance)
دو كشور متحد استراتژيك همديگر محسوب شده
و در زمينههاي مختلف نظامي، اقتصادي و ديپلماتيك همموضع و متحابهاند.
۲- همزیستی مسالمت آمیز(Peace)
دو کشور با فرض قبول اختلافات ميان كشورها آنان ميپذيرند كه به صورت صلح و سلام در كنار يكديگر زندگي ميكنند چون عوارض منازعه را خطرناكتر از عوارض مسالمت و مصالحه ميدانند.
۳- جنگ سرد(Cold War)
دو كشور با تبليغات و عمليات رواني از طريق رسانهها عليه همديگر سخنپراكني كرده و آسيبپذيري هر يك را به رخ اتباع آن كشور كشيده و از اين طريق با ايجاد بحران مشروعيت سعي ميكنند كه رابطه دولت و مردم يا اقليتها را مخدوش نمايند.
۴- مخاصمه(Controversy)
در اين حالت مساله از جنگ لفظي به درآمده و دعاوي ارضي مطرح ميشود و اين مدعيات به سازمانهاي بينالمللي كشيده ميشود. همچنين عمليات پنهان اعم از جاسوسي، ضدجاسوسي، خرابكاري، آدمربايي در داخل دو كشور متخاصم صورت ميگيرد حتي ممكن است كار به گروگانگيري اتباع دو كشور بينجامد يا به صدمه زدن به منافع طرفين در خارج از مرزها منتهي شود.
۵- صلح مسلح(Armed Peace)
وضعيتي است كه در آن تعادلي ناپايدار ميان دو كشور وجود دارد كه به آن حالت «نه جنگ نه صلح» ميگويند. اين وضعيت ممكن است بعد از انجام جنگي صورت گرفته باشد كه طرفين آتشبس داده باشند و خود را آماده عمليات بعدي كنند يا آرامشي قبل از طوفان باشد.
۶- جنگ محدود(Limited War)
جنگي است كه يا به لحاظ جغرافيايي منطقه محدودي را در برميگيرد يا پارتيزاني است يا به لحاظ زماني موقتي است يا به لحاظ ادوات كه در آن طرفين محدوديتها را بر خود هموار ميكنند.
۷- جنگ تمام عیار(Total War)
طرفين با تمام قوا به قصد نابودي طرف مقابل وارد صحنه شده و از هيچ حربهاي فروگذار نميكنند تا بالاخره يكي از طرفين از پا درآيد يا قدرتهاي ديگر مداخله نموده و ترك مخاصمه را الزامي مينمايد.
معروف و منکر
سخنرانی حسن روحانی٬ در شب عاشورای امسال٬
سخنرانی در خوری است.
نه فقط از نظر سیاسی٬
که از نظر معرفت دینی.
این+ متن کامل اش است که آفتاب منتشر کرده.
معروف و منکر
سخنرانی حسن روحانی٬ در شب عاشورای امسال٬
سخنرانی در خوری است.
نه فقط از نظر سیاسی٬
که از نظر معرفت دینی.
این+ متن کامل اش است که آفتاب منتشر کرده.
احزاب و مردمی که …
دوباره به ایام انتخابات نزدیک می شویم.
و دوباره احزاب نابالغی که به جان هم می افتند.
یکدیگر را تخریب می کنند.
ائتلاف می کنند.
مصاحبه می کنند.
تیتر می زنند.
مقاله می نویسند.
و خلاصه٬ با این فرض که الآن چشم همهی مردم به این هاست٬ خودشان را تحویل می گیرند و
حریف را پس می زنند.
و از این سوی مردمی که عین خیالشان نیست.
اصلا مردم کاری به این ها ندارند.
تره هم برای این ها خورد نمی کنند.
علت هم دارد.
احزاب٬ حزب نیستند.
حداکثر دکان اند.
این کارها هم فعالیت انتخاباتی نیست.
ادا و اطوار است.
مردم -نوعا- گول این ادا و اطوارها را نمی خورند.
ما تشکیلات درست و قدرتمندی به نام حزب٬ هنوز در ایران نمی شناسیم.
حزب یعنی آدم های قدرتمند.
یعنی بنیان گذارانی که سرشان به تنشان بیرزد.
موسسین دموکرات های امریکا٬ توماس جفرسون و جیمز مدیسون هستند.
(اولی٬ وزیر امورخارجهی جورج واشنگتن و نیز سومین رئیس جمهور امریکاست.
اگر قله راشمور+ را دیده باشید٬ دومین سنگتراشه از چپ است.
دومی هم وزیر امورخارجه جفرسون و نیز چهارمین رئیس جمهور امریکاست. )
جمهوری خواه ها را آبراهام لینکلن در عرصه سیاست ایالات متحده تثبیت کرد.
حزب بعنی تشکیلات منسجم.
حزب یعنی پشتوانهی تئوریک.
یعنی آنتونی گیدنزی+ که حداقل ۳۴ کتاب دارد
که لااقل به ۲۹ زبان زندهی دنیا ترجمه شده اند.
در حزب کارگر انگلستان حضور دارد و تئوری پردازی می کند و
در تدوین برنامه های اقتصادی و اجتماعی مشارکت دارد و
با جدیت از آن در مجلس و … دفاع می کند.
حزب یعنی برنامهی بلند مدت با پشتوانهی علمی و کارشناسی.
حزب یعنی کنترل افراط های برآمده از «عقاید افراطی٬ کم تجربهگی٬ کم خردی و …»
حزب یعنی …
***
هرچه در عرصهی امروز سیاست ایران می نگرم٬ چیزی شبیه به حزب نمی یابم.
شاید اگر حزب جمهوری تا امروز باقی می ماند٬
می شد علایمی از یک حزب در آن مشاهده کرد.
البته این چیز عجیبی نیست که این روزها در ایران حزب نداریم.
ولی به تدریج این نیاز خود را نشان خواهد داد.
مردم بالاخره از این حرکت متکی بر فرد٬
از این ریسک های بزرگ٬
-که در مورد احمدی نژاد باید نامش را قمار نهاد. قماری که …-
از این رای دادن به فردی که چیزی زیادی از او نمی داند و
و از این که «از بلایی که قرار است به سرش بیاید٬ بر آوردی ندارد»٬
نمی داند چه کسی با چه تئوری و چه عملیات اجرایی چه بلایی به سرش خواهد آورد٬
خسته خواهند شد.
چه کسی فکر می کرد٬ انصار حزب الله این طور در لباس احمدی نژاد به قدرت برسد؟
چقدر شیرین خودش را در پاچهی ملت فرو کرد انصار حزب اللهی که
مردم منتظر بودند بیاید وسط تا کنارش بزنند.
اصلا چه کسی می دانست احمدی نژاد انصارحزب اللهی است یا خواهد شد؟
بگذرم از این حاشیه.
به هر روی روزگاری خواهد آمد که حزب هایی در این مملکت خواهند بود که
ارزش فکر کردن را خواهند داشت.
رغبت نداشتن مردم به این احزاب٬
نه به خاطر نبودن وجوه اشتراک میان آن ها
در عقاید یا روشهایی است که این احزاب داعیه دار آن هستند٬
که بر سر این است که حزبی که ارزش اش را داشته باشد٬ به چشم نمی خورد.
اصلا٬ ارزش داشتن پیش کش.
در انتخابات شکست می خورند٬
راحت تر از آب خوردن حزب جدید درست می کنند!
یا مثل مورد اخیر٬ بدون نام و عنوان رسمی می آیند بالا!
مگر لباس است؟
مگر مردم را مسخره کرده اید؟
مردم به چیِ شما اعتماد کنند؟
بگذریم.
گفتم که.
روزگاری خواهد آمد که این مساله هم حل شود.
فعلا هنوز مساله نشده است.
***
نگذرم از بنیاد باران.
اگر خودش را خرج دو سه تا انتخابات بی ارزش نکند٬
(منظورم خرج نکردن آبروست نه شرکت نکردن)
شاید بتوان امیدوار بود یک حزب در شان و درخور از تویش در بیاید.
که برای آیندهی این مملکت به دردی بخورد.
نظام انتخاباتی ايالات متحده!
برایم سوال بود که سیستم انتخابات در ایالات متحده٬
خاصه در مورد ریاست جمهوری چهگونه است.
صفحات زیر را بخوانید بد نیست:
این+ که ترجمه قانون اساسی ایالات متحده است.
این+ که توضیحات مبسوطی را جع به الکترال کالج داده است.
این+ که دربارهی انتخابات ۲۰۰۸ و کاندیداها و احزاب شرکت کننده در آن توضیحات خوبی دارد.
این+ که احزاب موجود در ایالات متحده (در سطح ملی) را نشان می دهد.
این+ خبر سایت الف که در انتهای خبر توضیحاتی (هرچند ناقص) دارد.
این+ که مربوط به انتخابات اولیه سال ۲۰۰۸ حزب دموکرات است
(این+ هم مال جمهوری خواه ها.).
***
در مورد انتخابات ریاست جمهوری در امریکا٬
بنا بر قانون اساسی ایالات متحده٬
موارد زیر قابل ذکر است:
هیئتی که در نهایت٬ رئیس جمهور را تعیین می کنند٬
الکترال کالج (هیئت گزینشگر) نام دارند.
این هیئت متشکل است از نمایندگانی از کلیهی ایالت های امریکا٬
به نحوی که
هر ایالت٬ متناسب با تعداد نمایندهای که در کنگره دارد٬ الکترال کارت دارد.
(تا آن جا که در خاطرم هست٬
به مجلس نمایندگان و سنا با هم٬ کنگره می گویند.
تعداد نماینده هر ایالت:
۲ نفر در سنا و در مجلس نمایندگان نیز متناسب با جمعیت اش)
ترکیب الکترال کالج را به تفکیک ایالت مشاهده می کنید:
اصول مرتبط را در قانون اساسی امریکا بخوانید:
اصل دوم. بخش۱. بند۲.
«هر ايالت به شيوهاي كه مجلس قانونگذاري آن معين ميكند، تعدادي انتخاب كننده تعيين خواهد نمود كه تعدادشان برابر با تعداد كل سناتورها و نمايندگاني ميباشد كه يك ايالت مجاز به داشتن آنها در كنگره است. ولي هيچ سناتور، نماينده يا فردي كه در ايالات متحده داراي سمتي غيرانتفاعي و يا انتفاعي باشد نميتواند به عنوان انتخاب كننده تعيين گردد»
اصل دوم. بخش۱. بند۳.
«انتخاب كنندگان بايد در ايالتهاي خود تشكيل جلسه دهند و از طريق رأي مخفي دو نفر را كه حداقل يك نفرشان مقيم ايالت آنان نباشد انتخاب كنند و آنگاه فهرستي از افرادي را كه رأي به آنان داده شده است و همچنين تعداد آراي هر يك از آنان را تهيه و پس از امضا و تاييد به صورت مهر شده به مركز حكومت ايالات متحده و به نام شخص رئيس سنا ارسال نمايند؛ رئيس سنا در حضور نمايندگان سنا و مجلس نمايندگان كليه تأييديهها را ميگشايد و سپس آراء شمارش ميشوند. شخصي كه بيشترين تعداد آراء از كل انتخاب كنندگان تعيين شده كسب نمايد، رئيسجمهور ميشود و اگر بيش از يك نفر اكثريت مزبور را به تساوي داشته باشند و تعداد آراء مساوي باشد، مجلس نمايندگان بيدرنگ از طريق رأي مخفي يك از آنان را به سمت رياست جمهوري انتخاب مينمايد، و اگر هيچ فردي حائز اكثريت آراء نباشد، در اين صورت مجلس نمايندگان مزبور به همان روش از ميان پنج نفر اول فهرست، رئيسجمهور را انتخاب مينمايد. اما در انتخاب وي، ايالتها رأي خواهند داد و هر ايالت داراي يك رأي ميباشد، حد نصاب لازم براي اين منظور عبارت است از مجموع عضو يا اعضاي دو سوم ايالتها و اكثريتي از كل ايالتها براي انتخاب ضروري ميباشد. در هر حالت پس از انتخاب رئيسجمهور، شخصي كه بيشترين تعداد آراي انتخاب كنندگان را كسب نموده باشد معاون رئيسجمهور ميشود. وي اگر دو يا چند نفر باقي بمانند كه داراي آراي مساوي باشند، سنا از ميان آنان معاون رئيسجمهور را با رأي مخفي انتخاب ميكند.»
البته به این بندها چندین مورد اصلاحیه و به اصطلاح ما متمم افزوده گردیده است.
از جمله این که در اصلاحیه ۱۲ ام (مصوب ۱۸۰۴)
برای معاون رئیس جمهور٬ رای جداگانه گرفته می شود نه این که٬
کسی که قرار بوده رئیس جمهور بشود و نشده و در رای گیری دوم شده است٬
بشود معاون رئیس جمهور.
به هر روی از جهت قانونی٬
ایرادی ندارد که رئیس جمهور از یک حزب باشد و معاونش از حزب دیگر.
طبق قانون اساسی امریکا٬ معاون رئیس جمهور را
ئیس جمهور تعیین نمی کند.
آرای مردم تعیین می کنند و او در نهایت رئیس مجلس سنا خواهد شد.
پیش از این٬
من همیشه برایم سوال بود که چرا در خبرها و تحلیل های قبل و بعد از انتخابات امریکا٬
صحبت از معاون رئیس جمهور هم هست؟
که جوابش در همین سطوری که خواندید قابل حدس است.
یک حزب برای این که با شکاف در حاکمیت مواجه نشود و
بتواند کار خود را پیش ببرد همراه با رئیس جمهور٬ معاون را نیز معرفی می کند
که مردم هم زمان به او هم رای بدهند.
در نتیجه اگر نامزد حزب به ریاست جمهوری رسید٬
معاونش نیز به صورت اتوماتیک معلوم باشد و هم حزبی خودش باشد و
بتوانند با هم کار کنند.
این نکتهی جالبی است که معاون رئیس جمهور٬ پا به پای او از مردم رای گرفته است؛
و به همین دلیل هم هست که در صورتی که رئیس جمهور به نحوی بمیرد یا استعفا دهد٬
معاون او تا پایان دوران رسمی ریاست جمهوری٬ به جای او ایفای نقش خواهد کرد.
دیگر این که
این الکترال کالج معمولا درست عمل می کند٬
و با رای اکثریت یکسان است. ولی به طور منطقی٬ بروز این اشکال محال نیست.
و چنان چه می دانیم این مشکل ۴ بار بروز کرده است.
(۱۸۲۴ و ۱۸۷۶ و ۱۸۸۸ و ۲۰۰۰).
که در این ۴ مرتبه٬ جمع رای های فرد شکست خورده٬ بیشتر از جمع رای های فرد پیروز بود.
و آخرین آن یعنی انتخابات سال ۲۰۰۰ ٬
انتخاب جورج بوش توسط الکترال کالج بود در حالی که تعداد رای های ال گور بیشتر بود.
***
تا این جا روشی که قانون ایالات متحده برای تعیین رئیس جمهور تعیین کرده را عنوان کردیم.
حالا نوبت به احزاب می رسد.
(کلی مطلب نوشته بودم که به برکت پرشین بلاگ رفت هوا. دیگر حوصله ندارم. مختصر میکنم)
احزاب منحصر به دو حزب (جمهوریخواه و دموکرات) نیستند.
علاوه بر لیستی که در لینک های فوق وجود دارد٬ این+ جدول را می توانید ببینید.
ولی این دو حزب٬ از سایر احزاب فعلی قدرتمند تر و سابقه دار تر هستند.
دارای بدنهی کارشناسی بزرگ٬ توان مالی و پشتیبانی مالی عظیم و
نخبگان سیاسی و دولتمردان و سیاستمردان بسیار هستند.
قدرت این دو حزب٬ رانتی و حکومتی نیست.
اجتماعی-سیاسی است.
جز جرج واشنگتن٬ که متعلق به هیچ حزبی نبود٬
کلیهی روسای جمهور امریکا متعلق به احزاب مختلف بوده اند.
به هر حال٬ امروزه دو حزب بسیار قدرتمند در صحنهی سیاسی امریکا حضور دارند:
(آخرین ارزیابی رسمی از قدرت احزاب)
حزب دموکرات و حزب جمهوریخواه.
این دو حزب برای انتخابات ریاست جمهوری مکانیزم هایی دارند تا
نامزدشان را مشخص کنند.
کسانی که مایل به نامزد شدن هستند٬ از مدت ها قبل خود را آماده کرده اند و
ستاد و تشکیلات به راه انداخته و خود را آماده می کنند.
در نهایت٬
در این روزها٬
انتخابات درون حزبی انجام می گیرد.
این انتخابات به انتخابات اولیه یا (Primary) مشهور است.
(لینکش ابتدای متن هست)
در این انتخابات اولیه٬ کلیهی مردمی که علاقهمند هستند می توانند شرکت کنند.
ناگفته نگذاریم اصولا برای هر انتخاباتی٬
شرکت کننده می بایست از مدتی قبل (مطابق با قانون)
آمادگی خود را برای رای دادن اعلام کند و رسما ثبت نام کند.
تعدادکمی از ایالت ها هستند که تا روز انتخابات و در آن٬
اجازه می دهند فرد ثبت نام کند و رای بدهد.
در غیر این صورت از رای دادن محروم می ماند.
لذا برای شرکت در انتخابات اولیه٬
رای دهنده بایستی در انتخابات ثبت نام کند به نحوی که
با یکی -و تنها یکی- از احزاب اعلام پیوستگی کند٬
و در روز رای گیری در رای گیری شرکت کند.
نامزدی که در این مکانیزم دموکراتیک٬
بیشترین رای اولیه را از مردم گرفته باشد٬
نامزد نهایی حزب خواهد بود.
نمی دانم چند سال است که چنین مکانیزمی در درون احزاب به کار گرفته می شود٬
ولی مکانیزم بسیار پسندیده ای است.
مثل آقای باهنر و رفقا٬
و آقا بهزاد نبوی و رفقا٬
نیستند که بروند پشت درهای بسته برای خودشان فکر کنند و بعد بیایند بگویند:
آی مردم این را ما برای شما پسندیدیم! بروید رای دهید.
انگار مردم منتظر و معطل مانده اند تا این آقایان دهانشان را باز کنند و در فشانی کنند و
مردم هم از شوق از حال بروند و آن ها که ا
ز حال نرفتهاند به دنبال حرف این ها بدوند!
انتخابات ریاست جمهوری اخیر را که یادمان نرفته هنوز!
این همه ملت را جمع کردند و سر و صدا و ادعای اصولگرایی و …
آخرش در را باز کرد و گفت: لاریجانی.
هم خودش را خراب کرد هم لاریجانی را و هم اصولگرایی را و …
بگذریم آقا!
بی خود نیست می گویند:
مرگ بر آمریکا!
اليوم نامَت اَعيُن بک لم تَنَم… و تَسَهَّرَت اُخری فَعَزَّ مَنامِها
«از کربلا چه خبر؟»
-برخی فرزندانت کشته شدند.
انگار چیزی نشنیده باشد.:
«از کربلا چه خبر؟»
-برخی فرزندانت کشته شدند بی بی!
باز هم انگار چیزی نشنیده باشد. غضبناک شد:
«بند دلم را پاره کردی٬ می گویم از کربلا چه خبر؟»
-گفتم که بی بی جان. برخی فرزندانت …
اجازه نداد تمام شود سخنش:
«اولادی و من تحت الخضرا٬ کلهم فداء لابی عبدالله الحسین.»
«فرزندان من و هر آن که زیر گنبد کبود است به فدای ابا عبدالله الحسین.»
از حسین به من خبر بده؟
***
این مادر را٬
اگر فرزندی مثل عباس نباشد٬
عجیب است.
خداحافظ جناب خليفه!
یک مطلبی را پارسال این روزها به احتیاط -با برداشت از فرمایشات حاج آقا- نوشته بودم.
درباره عاشورا و قیام اباعبدالله الحسین.
دیشب٬ حاج آقا در پایان صحبت فرمایشی را به عنوان جمع بندی فرمودند٬
که دقیق شده و تحقیق شدهی آن مطلب است که
به احتیاط از فرمایشتان برداشت کرده بودم.
تا دیشب٬ چنین برداشتی را نشنیده بودم.
البته احاطهای بر نوشتهها و گفتههای سایرین ندارم٬
اما در حدی که خوانده و شنیده ام٬
این نکته راجع به قیام اباعبدالله٬ از نظر ها پنهان مانده است؛
و یا لااقل به این شفافیت و دقت٬ نشنیده و ندیدهام که جایی طرح شده باشد.
***
و آن این که:
بعد از قیام اباعبدالله٬
خلیفهای که جای پیامبر و بلکه خدا نشسته بود٬
با دین خداحافظی کرد.
به این معنا که٬
هماین خلیفه٬ پیش از حادثه عاشورا٬
خلیفه الله (نه حتی خلیفه رسول الله) نامیده می شد.
جایگاه قانونگذاری٬ ربوبیت پیدا کرده بود.
گفته اند:
امیر عراق روزی گفته بود:
«شما چرا تا مکه می روید که گرد مشتی از سنگ ها بگردید.
خلیفه الله این جا حاضر است.
بروید گرد خانهی خلیفه بگردید.»
یا این که
آمدند٬ پسر پیامبر را کشتند٬
قربة الی الله.
چرا که حسین بر امام زمانش -یزید- خلیفة الله(!)٬ خروج کرده است.
یا این که
کعبه را به دستور یزید٬ ویران کردند قربة الی الله.
و کشتند و غارت کردند در حرم امن الهی.
یا این که
لشکر یزید٬ مدینه را -به جرم شورش بر یزید- محاصره کرد و بعد تصرف کرد.
فرماندهی ملعونش٬ به نام خلیفة الله امیرالمومنین یزید٬
سه روز حلال کرد شهر را بر سربازانش.
-گفته اند تا سالها بعد از آن واقعه٬ دختر باکره در مدینه یافت نمی شد
و چه بسیار فرزند بی پدر به دنیا آمد. –
صدها قاری قرآن را و بزرگان صحابه (حدود ۷۰۰ نفر صحابی) را یک جا سر بریدند
قربة الی الله.
اینها چیزی بسیار بیشتر از جهل است.
در سخنان فرماندهی آن لشکر که دقت می کنی می بینی او می فهمد چه می کند.
چه جرم عظیمی مرتکب می شود.
ولی چون امیرالمومنینش -یزید- این کار را حلال شمرده و دستور داده٬ این کار را عبادت می داند.
نه این که نفهمد. اتفاقا تئوری دارد پشت این کارش.
آورده اند
وقتی این فرماندهی ملعون در حال جان دادن بوده است٬
گفته است که:
«خدایا٬ من در سرتاسر عمرم٬
عملی خوبتر و بهتر از آن کار که در مکه و مدینه کردم٬
(=به توپ بستن و تخریب کعبه٬خونریزی فجیع در کعبه٬
کشتار مردم مدینه و حلال کردن زنان و دختران بر لشکریان یزید و…)
سراغ ندارم که با آن به تو تقرب جویم و به ملاقات تو بیایم!»
و در این حال جان سپرده است.
این مثال ها را آوردیم
تا معلوم شود جایگاهی که برای خلیفه درست کرده بودند چی بوده.
پیش از عاشورا٬
هر تحریفی در دین شده بود٬
به میل و امر خلفا بود.
تغییر در وضو٬ در اذان٬ در نماز٬ در حج٬ در متعه٬ در سایر احکام دین.
همه و همه به میل خلفا و به دستور ایشان انجام شده بود.
و اتفاقا
اغلب تفاوت های عمدهای که میان اعمال ما و اهل سنت وجود دارد٬
از همین نوع تحریفاتی است که به دست خلفا انجام شده.
بعد از عاشورا٬
دست خلیفه از تحریف دین کوتاه شد.
دیگر هیچ حکمی به دست و میل خلیفه تغییر نکرد.
خلیفه با جایگاه خدایی و پیامبری خداحافظی کرد و
تبدیل شد به یک حاکم. یک پادشاه.
کار تحریف از آن به بعد افتاد به دست علما و منحرفین و …
که مبارزهای متفاوت از عاشورا را طلب می کرده و توسط سایر ائمه انجام گرفته است.
پارسال نوشته بودم+٬
قیام عاشورا٬ گامی بود برای جدا کردن دین از سیاست فاسد.
مهمترین هدف اباعبدالله را باید حفظ کیان دین دانست و با این وصف٬
او کاملا به این هدفش رسید.
او اولین گام بلند اصلاحی را در حفظ دین جدش٬
با جدا کردن دین از حکومت فاسد برداشت.
او کار ناتمام پدر و برادرش در این امر را
با استفاده از موقعیت خاص دوران خود٬ و با خون خود به اتمام رسانید و به مقصود رسید.
فیالیتنا کنا معک یا اباعبدالله
***
بعدالتحریر: (۲۶ دی)
این نکته هم باید گفته شود که
این گام٬ اولین و بلند ترین گام اصلاحی در امت اسلام بود.
این جایگاه که گفتیم (خلیفة الله بودن یزید و ماسلف اش در مکتب خلفا)
یک روزه ایجاد نشده بود.
حضرت امیر و حضرت حسن نیز مترصد چنین فرصتی بودند
که این ضربهی اصلی را به پیکر نظام خلفایی وارد کنند.
(و خلیفهی فاسد را از جایگاه تقدس دینی اش پایین بکشند)
اما موقعیت سیاسی اجتماعی ایشان٬ این فرصت را به ایشان نداد.
تا این گام را به تمامه بردارند.
این فرصت بزرگ در اختیار اباعبدالله الحسین قرار گرفت.
از جملهی این فرصت ها٬
می توان به وجود شخصی لاابالی و بی فکر مثل یزید در راس حکومت ا
اره کرد.
معاویه مرد زیرکی بود هرگز تن به این ننگ ابدی نمی داد
( او رسما دست به خون حضرت نمی آلود.
از روشهای غیر رسمی نظیر ترور کردن یا مسموم کردن استفاده می کرد.
خون اباعبدالله را به گردن خود و خلافتش نمی گرفت.
نشان به آن نشان که به یزید وصیت کرده بود که
«سه کس با تو بیعت نخواهند کرد.
از آن دو (عبداله بن عمر و عبداله بن زبیر) به تو گزندی نمی رسد.
ولی زینهارت می دهم در بارهی حسین. دست از او بدار» )
و از دیگر سو٬ فسق را علنی نکرده و نمی کرد.
می بخشید که طولانی شد.
***
بعدالتحریر۲ (۲۹ دی)
دایی عزیزم مهربانی کرد و حوصله کرد و این نوشته را تا این جا خواند.
نکته ای گفت که به فکر وادارم کرد و تتمهی این نوشته حاصلش شد.
البته هنوز نمی دانم٬ منظور را رسانده یا نه.
اگر هنوز نا رساست٬ بگویید یک چیزی از نو بنویسم!
راه غلط٬
اگر شورش را در نیاورد٬
بالاخره توسط مردم تحمل می شود.
نوع مردم حوصلهي دعوا را ندارند.
الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم.
در کربلا٬
شور قضیه در آمد.
به بدترین نحو ممکن
توسط شریر ترین افراد ممکن
و در راه بدترین فرد ممکن (ولدالزنای شارب خمر سگ باز …)
با شریف ترین فرد ممکن (پسر پیامبر) رفتار شد
قربت الی الله.
باگ سیستم خلفایی٬
به بهترین نحو ممکن بروز کرد.
ملاک قربت به خدا٬ خلیفه بود.
این برای تازه مسلمان ها ممکن بود مشکلی ایجاد نکند٬
(تا دیروز تحمل شاه و موبد می کردند الآن تحمل خلیفه و ابوهریره می کنند!)
ولی همین در آمدن شور٬
باعث شد که مدینه چندی بعد از کربلا بر یزید بشورد.
و آن بلا بر سرش بیاید.
قداست خلیفه شکست.
کاروان کربلا کاری کرد که برای خواباندن شورش مدینه٬
وقتی یزید نامه نوشت به عبیدالله که برو کار را تمام کن٬
به همان یزیدی که برای قتل اباعبدالله امیرالمومنین اش می خواند٬
گفت:
خدا تو را چه بکند. این دو کار (کشتن حسین و محاصره و قتل عام مردم مدینه)
هرگز در یک فاسق جمع نخواهد شد.
یا راوی آن مساله که امیری گفته بود
بروید خانه خلیفه را طواف کنید به جای کعبه٬
نوشته است که من نذر کردم با اولین گروهی که بر قتل تو هم پیمان شوند٬
همراه شوم و تو را بکشم.
این آدم همان آدمی است که تا دیروز حکم خلیفه را عین حکم خدا می دانست و فرمان می برد.
شهادت حضرت حسین٬ آن هم به این شکل فجیع٬
پایه های نظام خلفایی را در اذهان مردم لرزانید.
قداست وی را به جد مورد شک و شبهه قرار داد.
من شک ندارم٬ اگر اباعبدالله قیام نمی فرمود٬
شرب خمر -مانند مسیحیت- نه تنها حرام محسوب نمی شد
که جزو مستحبات -و واجبات- دینی شده بود.
مردم مدینه را بعد از آن قتل و کشتار و هتک حرمت٬
دستور داد این طور بیعت کنند:
مردان به عنوان بندگان و زنان به عنوان کنیزان آزاد شده یزید با او بیعت کردند.
و همه هم مجبور شدند و این کار را کردند.
«نا گفته نگذارم که
آن ایام٬ اهل بیت٬ در یکی از مناطق و باغاتشان در اطراف مدینه
و تحت نظارت حضرت سجاد اقامت داشتند؛
حتی گفته اند که یکی از کسانی که در قتل اباعبدالله دست داشت٬
به ایشان پناه آورد و زن و بچه اش را به ایشان سپرد تا در امان بمانند٬
و ایشان قبول کرد.»
یا مردم شام٬ مردمی بودند که اول کسی که از مسلمانان بر ایشان امیر شده بود٬
برادر معاویه بود و بعد از چند سال خود معاویه و بعد هم یزید.
این ها اسلام را از ال ابوسفیان یاد گرفته اند.
پیغمبر و صحابه اش را از طریق ال ابوسفیان می شناسند.
شما حدس بزنید که چه بوده اسلامشان.
حضرت سجاد هم میگذارد برسد به شام٬
یزید مست از پیروزی بیاید در جشن و خطبهی پیروزی بخواند.
در میان اذان٬ جلوی مردم خودش٬
بگوید این محمد که گفتی جد توست یا جد من و الخ.
یک کاری کرد که یزید مجبور شد از این کار خودش برائت بجوید.
بر منبر بگوید-جلوی مردم خودش-:
خدا لعنت کند عبیدالله را که با پسرعموی ما این کار را کرد.
من راضی به این کار نبودم. اگر خودم بودم به خیلی کمتر از این راضی می شدم.
ما که می دانیم یزید دروغ می گوید.
ولی دیر متوجه شد که دیگر گندش را در آورده است.
در کربلا شور ماجرا در آمد.
کارد به استخوان رسید.
و عالم اسلام٬
(نه فقط شیعه و نه فقط علوی ها و هاشمی ها)
لرزید.
حسین جراحی همان پارسال یک کامنت گذاشته بود که
اهل سنت خلیفه را در جایگاه خدایی نمی نشانند.
چه جالب سوالی هم هست.
و جوابش هم اتفاقا همین خون اباعبدالله است.
تاریخ به ما می گوید٬ می دانسته اند.
چه چیزی باعث شده که الآن ندانند٬
خون اباعبدالله.
این گام٬ اولین گام٬ بود.
اولین حرکت اصلاحی بزرگ بود.
او اگر پسر پیامبر نبود٬
اگر شریف ترین افراد امت نبود٬
اگر محبوب ترین افراد نزد امت نبود٬
(مثل بسیاری افراد دیگر که کشته شده اند و اسمی از ایشان نیست)
و اگر در چنین وضعیت فجیعی در راه فاسق ترین افراد امت٬ به شهادت نمی رسید٬
(مثل بسیاری افراد -و حتی ائمه- که ترور یا مسموم شدند)
شاید نمی توانست مبدا چنین حر
کت عظیمی در عالم اسلام شود.
کسی جز او نمی توانست چنین گام محکم و بزرگی بردارد
و بقیه نیز از سرتاسر عالم اسلام٬
چه شیعه و چه سنی٬
از اقتدا کردن به وی احساس افتخار کنند.
او نه تنها به مردم شهامت داد٬
جرات اعتراض کردن و از مرگ نترسیدن داد
که
مانع بزرگتری را که اعتقاد راسخ به تقدس جایگاه خلافت بود را برداشت.
بسیاری از کسانی که بعد از او
جرات کردند و قیام کردند و کشته شدند و شجاعت به خرج دادند٬
پیش از او ساکت بودند.
می دانیم که مشکل ایشان فقدان شجاعت و ترس از مرگ نبود.
بلکه نزد ایشان٬
اعتراض به خلیفه اعتراض به حکم خدا٬
و مساوی خروج از دین بود.
نوبت به حسین ابن علی که رسید٬
شوری این آش نمایان شد و این کاسه و کوزه بر هم شکست.
خواب جهان اسلام را حسین بیدار کرد.
و مسیر تاریخ را تغییر داد.
بنفسی انت یا اباعبدالله
شیرین ترین خاطره
روز ۱۲ ام ذیحجه٬
بعد از سومین رمی جمرات٬
و بعد از اذان ظهر٬
می توانی از مِنا خارج شوی.
از جمرات که بر می گردی٬ اولین عمارت بزرگی که می بینی٬ مسجد خیف است.
مسجد باعظمتی هم هست و گفته اند که ۱۲۴ هزار پیامبر در آن نماز خوانده اند.
نماز خواندن در این مسجد٬ پس از رمی جمرات٬ صفایی دارد.
بعد از ایام حج ( ۱۳ ام یا ۱۴ ام) هم در آن را می بندند تا سال بعد.
این مسجد کنار کوهی واقع شده است که مرز منا و شهر مکه است.
کنار این مسجد٬ و بر این کوه٬تونلی زده اند به نام تونل ملک فیصل.
اغلب شیعیان قبل از ظهر سنگشان را می زنند و می آیند مسجد خیف.
همه هم منتظر اذان هستند.
به محض این که اذان گفته شد٬
سیل جمعیت است که به این تونل می ریزد تا از منا بیرون بروند.
این صحنه برای خودش یک شکوهی دارد.
خاصه آن که این تونل را شیبی است که بلندایش در منا واقع شده است.
لذا از ورودی منا که نگاه می کنی٬ تا انتهای تونل را می بینی.
اذان را تازه گفته بودند
و جمعیت -تازه- سیل وار وارد تونل شده بود که
لبنانی ها شروع کردند با شور و ضرب آهنگ حماسی گفتن:
لبیک یا حسین.
این یا حسین اش را هم فریاد می کردند.
و لبیک اش را باید خیلی دقت می کردی که بشنوی یا مفهومت شود چه کلمه ای است.
جمعیت هم با آن ها -در یاحسین اش- همراهی کردند.
صدای یا حسین جمعیت در تونل آن چنان بود که لرزه بر اندام هر علاقمندی می انداخت.
مو بر تن هر عاشقی راست می کرد.
سربازان وهابی هم -خصوصا اوایلاش- کپ کرده بودند و جمع شده بودند یک گوشه٬
نه چیزی می گفتند و نه حرکتی می کردند. فقط مبهوت نگاه می کردند.
خیلی صحنهی با شکوهی بود.
خیلی گریه کردم از شوق.
هر یا حسینی که می شنیدی خنکایی بود که بر مذاق جان می نشست.
جای همه تان خالی.
باور کنید همهی خستگی های آن ایام از تن ام به در رفت.
به رقص آمده بودم انگار.
شیرین ترین لحظاتم٬ آنجا٬ در آن حال گذشت.
خدا دوباره و چند باره نصیب همهمان کند.
«از رنجی که می بريم.»
**به علت پراکندگی٬ این نوشته به زودی از وبلاگ حذف خواهد شد!**
مثلا مقدمه:
چندی است که فکرم مشغول است.
با خودم می اندیشم٬
چند سال باید طول بکشد که یک رئیس جمهور٬ مسایل کلان مملکت اش را بفهمد؟
چند میلیارد دلار باید
-به قول کوروش- به باق بقا برود تا یک نفر
-که از قضا رئیس جمهور است و باید از قبل این چیزها را بداند-
بفهمد ساختن مملکت مثل ریختن آسفالت سرد نیست؟
چقدر از مردم باید زیر فشار تورم له شوند٬
تا یک نفر باورش بشود که
اقتصاد هم علمی است برای خودش و قابل اعتناست؟
متغیرها و پارامترهایش شوخی بردار نیستند. دستور بردار هم نیستند.
و چقدر از آبروی این نظام٬ رهبری٬ امام٬ شهدا و هر چه ارزش در این انقلاب بود
باید مایه گذاشته شود و ریخت و پاش شود٬
تا یک مدیر
-که دست برقضا هیچ از مدیریت نمی فهمد-
متوجه شود٬
فریادهای اقتصاددانان و مدیران
نه از سر «تعلق نداشتن به این ارزش ها» و «دست داشتن در امور مافیایی»٬
که از سر دانستن و دلسوزی و نگرانی برای آیندهی این مملکت است.
از سر افسوسی است که بر از کف رفتن این فرصت طلایی و تکرار نشدنی بر دل دارند.
فرصتی که به نادانی یک نفر٬
که خود را محور عالم می داند٬
و هر چه را که به مغز کوچکش نمی رسد٬ یاد نگرفته است یا سر در نمی آورد را
یکسره اباطیل می داند.
هیچ وقت یادمان نمی رود٬
مسخره کردن علم اقتصاد و متهم کردن اقتصاددانان و … را
-تا همین اواخر- در سخنان این حضرت اجل.
غصهی این قصه اینجاست که٬ حالا مانده است.
برآوردی که از اوضاع اقتصادی در یکی دو سال آینده دارم٬ به شدت نگرانم می کند.
این بهمنی که این حضرت اجل٬ ظرف دو سال گذشته
با جد و جهد تحریکش کرده و به راهش انداخته٬
معلوم نیست به کدام معجزه خواهد ایستاد.
خدا برساند آن معجزه را.
تازه این حقیر به جهاتی فرد خوش بینی است.
از آن جهت که امید دارد
این حضرت اجل با توجه به این بلایایی که
به همت خویش بر سر مردم نازل کرده است
بالاخره گوشی دستش آمده باشد و درس گرفته باشد
و بی خیال هالهی نور و معجزه بودن خویش شده باشد و مسیری دیگر در پیش بگیرد.
بگذریم.
مقدمهی طولانی ای شد.
این را هم به مقدمه اضافه کنم که
این حقیر مدیدی است که خیال خود را از بابت حضرت اجل آسوده است و
وقت و قلم خود را گران تر از آن می داند که صرف انتقاد به ایشان کند.
لذا معلوم باشد که این نوشتار٬ و چیزهایی که زین پس می آید٬
انتقاد و تعرض و اعتراض به ایشان نیست.
بلکه ایشان به عنوان یک شاهد مثال٬ یک حقیقت زنده در تاریخ ایران فرض شده اند.
با همه مشخصاتی که نزد ما از ایشان معلوم است.
لذا ذکر خیری اگر از ایشان می شود٬ برای طرح بحثی مهم تر و کلی تر است.
***
ما در ایران با پدیدهی عجیبی روبروییم.
احمدی نژاد٬ نوع اغراق شدهی این پدیده است
(نوعی که کسی گمان نمی کرد روزی از روی کاغذ پا به عرصه واقعیت گذارد…ولی گذاشت!)
اما این پدیده حداقل یک بار دیگر -در گروه هایی از نظامیان- تکرار شده است.
مدیرانی که شایستگی مدیریت ندارند.
مدیری که الفبای مدیریت را نمی شناسد.
بعد هم با ژست پسامدرن مدعی می شود که او چیز جدیدی است و
فراتر از چارچوب ها و استانداردهای علمی است.
اما -دیر یا زود- حقیقتی تلخ آشکار می شود که چیز جدیدی درکار نیست.
هیچ چارچوبی نشکسته است.
چیزی فراتر از چارچوب علمی و مدرن نرفته است.
مدیر جدید٬ یک ناشی است.
مدیر جدید٬ اشتباهات تاریخی ای را تکرار می کند که سال ها پیش
در کتب مدیریت ثبت و ضبط شده است.
او یک فاجعهی ماقبل مدرن است.
مدیر جدید٬ از راهکارهایی پرهیز می کند و ساختارهایی را متلاشی می کند که
سال ها پیش در کتب مدیریت و اقتصاد جواب خود را پس داده اند.
مدیر جدید٬ خود را در هاله ای از نور می بیند.
کورباد چشم حسودانی که اعجاز این معجزه را نمی بینند!
(آخ چشمم….!)
مدیر جدید٬ هیچ کس را جز معتمدین خود (شبکه اجتماعی اطراف خود) قبول ندارد.
متاسفانه٬ شبکه اجتماعی قدرتمندی هم ندارد که دیدگاه وی را درجایگاه مناسبی قرار دهند.
مدیرجدید٬ تیم هم ندارد.
کوتوله هایی که تا دیروز آب دماغشان با کمک در و همسایه بالا کشیده می شد٬
امروز برای مملکت تکلیف تعیین می کنند.
بکنند.
نوش جانشان باشد.
هم مملکت؛ هم خون مردم -چه در شیشه چه بر شیشه-؛
و هم خون شهدا که زیر دست و پا ریخته است.
بحمدلله کعب الاحبـ.. حاج منصـ.. کسانی هم هستند
که عمر سعد درست کنند برای این حسینیان تاریخ ایران!
مدیر جدید و تیم همراهش٬
به قدر آن موجود بی ادعا که شیر می دهد٬ از اقتصاد و مدیریت سر در نمی آورند.
یک چیزهایی می فهمند و به همان هم عمل می کنند.
مگر حدیث نخوانده ای که:
هر کس به آنچه که می داند عمل کند٬
خدا آن چه نمی داند به او آموزش خواهد داد.
فوق فوقش ۲۰۰-۳۰۰ میلیارد دلار بیت المال را می دهیم به باد ف
نا.
مردم را هم با یک تورم خفن و جهش رویایی قیمت مسکن مواجه می کنیم.
عوضش چیز یاد می گیریم.
انشاءاله خداوند به ما یاد خواهد داد …
-و من دعا می کنم که :
ای خدای عزیز. تو را به خودت قسم هر چه قرار است به این ها یاد بدهی٬ زودتر یاد بده.
تو را به هر کسی که دوست داری٬
منتظر نمان که این ها به این چیزها که می دانند عمل کنند.
این چیزها که این ها می دانند و راه کار می پندارند٬ اگر عملی شود که شکر اندر شکر است.
بیا و خدایی کن و به این مردم رحم کن!
این ها نمی دانند آن حدیث یک
دستورالعمل اخلاقی(با رویکرد فردی) است نه مدیریتی(با رویکرد اجتماعی)-
من چه قدر حاشیه می روم در این شب پنجم محرمی!
***
خلاصه بگویم:
چه کنیم که دیگر چنین بلایی بر سرمان نیاید؟
برای این که برای این سوال جوابی بیابیم
باید که یک نکته را بدانیم و
یک سوال مهم دیگر را جواب دهیم:
نکته آن است که به دنبال یک جواب بزرگ و یک کلید طلایی
که راه حل همه ی مشکلات است نگردیم.
و سوال آن است که :
چه طور شد که چنین بلایی بر سرمان آمد؟
من مدتی اندیشیدم به این که چه شد که کسی مثل احمدی نژاد٬ شد رئیس جمهور.
اول. این که کسی فکر نمی کرد که احمدی نژاد چنین آدمی باشد.
لذا الآن بسیاری هستند که به او رای نداده اند ولی می خواهند دور بعد به او رای دهند.
و بسیاری هستند که به او رای داده اند و دیگر نمی خواهند دور بعدی به او رای دهند.
پس او و سبک مدیریت اش برای مردم شناخته شده نبود.
سابقه ی مدیریت او کم بود. کسی از او چیز زیادی نمی دانست.
سوال دیگری پیش می آید:
گیرم سبک مدیریت یک نفر معلوم باشد٬ اثری در انتخاب او خواهد داشت؟
گمان من این است که در این مرز و بوم هنوز کسی به این چیزها توجهی نمی کند.
بیش از هر چیز مردم دنبال رو کم کنی هستند.
دوم. خواستم مردم را مقصر بدانم.
ناآگاهی مردم از مسایل کلان و تصمیم گیری احساسی و …
ولی باز هم نمی توان این طور حکم صادر کرد.
مردم ایران شعور و هوش سیاسی بسیار بالایی دارند.
این حد از شناخت و حضور سیاسی شاید در دنیا کم نظیر باشد.
ولی در کشورهای بزرگ و پیشرفته چنین رویدادهایی رخ نمی دهد.
(کسی مثل حضرت اجل بشود رئیس جمهور و مملکتی را به افتضاح بکشد.)
سوم. ساختار انتخابات.
خواستم تقصیر را بیندازم گردن نظام انتخاباتی کشور.
که باید سخت گیری بیشتر بکند نسبت به تایید صلاحیت افراد و
گزینش و …
ولی کشورهای زیادی هستند که تایید صلاحیت هایشان بسیار شل تر از سیستم ماست.
و باز هم دچار چنین مشکلاتی نمی شوند.
این هم نشد.
***
نگاه کردم به ایالات متحده -که مرگش باد!-
دیدم صدها حزب دارد در سطح ملی. ایالتی که هیچ.
با اسامی مختلف و متعدد. اغلب هم کاندیداهایی دارند و معرفی می کنند.
ولی حزب جمهوری خواه و حزب دموکرات هستند که مورد رای دادن مردم قرار می گیرند.
من تا چندی پیش گمان می بردم این دو حزب را قانون تعیین کرده است.
یا این که سنت سیاسی شده است.
ولی این طور نیست.
احزاب متعددی در ایالات متحده حضور دارند.
حتی از میان ایشان رئیس جمهور هم انتخاب شده است.
پس معلومم شد که این احزاب غیر دولتی هستند.
از رانت و حمایت قانونی و … برخوردار نیستند.
ولی در دولت ها و ایالت ها نفوذ دارند.
این دو حزب در میان سایر احزاب از قدرت بیشتری برخوردارند.
از حضور نخبگان گرفته تا جذب بودجه های لازم برای تبلیغات و عضو گیری و …
توجه مردم به این ها٬ به خاطر قدرت بیشتر شان است.
قدرتی که از نهاد یا قانون خاصی نگرفته اند. رانتی نبوده است.
قدرتی که بر اثر اعضا و نخبگانشان به دست آورده اند.
– این شد یک آمیزه مشخص و مفید.
حزب در درون خودش٬ تئوری دارد. نظریه پرداز دارد.
انبوهی ازمدیران و دولتمردان با تجارب مدیریتی گوناگون در سرتاسر کشور دارد.
پشته ای از اساتید و دانشمندان دارد.
و با مکانیزم های مشخص -و نوعا دموکراتیک- بر روی یک نفر اجماع می کند.
آن فرد به جامعه امریکا معرفی می شود و در مبارزات انتخاباتی شرکت می کند.
مردم -لااقل آن دسته از مردم که در انتخابات شرکت می کنند-
به صد و اندی حزب در پیت توجه چندانی نمی کنند.
اختیار کارشان را به دست کسانی می دهند که شایسته تر به نظر می رسند.
خودشان دلشان به حال خودشان می سوزد.
یاد آن داستان تلخ می افتم که در گلستان سعدی هست.
کسی رفت پیش دامپزشک و گفت چشمم درد می کند.
او هم هرچه در چشم خر می ریخت درچشم او ریخت و طرف کور شد.
به شکایت نزد قاضی رفتند.
قاضی هم گفت:
کسی که برود پیش بیطار٬ حقش است که چشمش کور شود!
خلاصه این که مردم دلشان به حال خودشان می سوزد.
***
بعد فکر کردم به این فرض کنیم یک نفر شبیه احمدی نژاد در امریکا رای آورده است.
چه تعبیری می توان کرد؟
مشخصات مستر پرزیدنت A.N:
۱- کسی است که سابقه مدیریت هیچ کار یا پروژهی ملی و کلان در پرونده اش وجود ندارد.
۲- کسی است که جز ۲ سال شهرداری در نیویورک از او اطلاعاتی نداریم.
عملکرد او مردم محور و پوپولیستی بوده است. از نظر مدیریتی ارزیابی خاصی وجود ندارد.
۳- شوخ طبع است. و سهل انگارانه برخورد می کند.
خصوصا نسبت به کارهایی که بسیار جدی و حیاتی است.
۴- کسی است که هیچ نخبه و فرد با تجربه سیاسی از او حمایت نکرده است.
۵- کسی است که هیچ حزب و تشکیلات (و درنتیجه برنامه مشخصی)
برای عملی کردن وعده هایش ندارد.
۶- افکار خطرناکی از نظر مدیریتی دارد و به احتمال بسیار زیاد٬ تشکیلات اجرایی کشور را به مقدار زیادی به هم خواهد ریخت
۷- افکار تندی دارد و به قبلی ها بدبین است. به احتمال زیاد آن ها را از دم تیغ خواهد گذرانید.
۸- نسبت به اقتصاد دید مشخصی ندارد. با بورس مخالف است.
از سرمایه و سرمایه دارها دل خوشی ندارد.
البته می توان موارد دیگری را نیز بر شمرد.
قاعده این است که هیچ آدم عاقلی با وجود شخص موجه تر از این آدم٬
اختیارش را دست این آدم ندهد.
ولی اگر در امریکا مردم به چنین آدمی رای بدهند٬ از چند حالت خارج نیست:
اول.
مردم زده اند به سیم آخر.
از کل سیستم قبلی نا امید شده اند.
امید وارند اصلاحاتی که اصلاح طلبان اتوکشیده از پس اش بر نیامدند٬
به عنوان تیر آخر این بنیادگرای رادیکال لر را انتخاب کرده اند که تکلیف را یک سره کند.
دوم.
مردم گول خورده اند.
یا اصلا مردم نمی فهمند و نمی دانند انتخاب درست چه کسی است.
سوم.
مردم اهمیت برای خودشان قایل نیستند.
و سرنوشت خود را به دست بدترین شخص ممکن داده اند.
چهارم.
مردم فکر نمی کنند که رایشان در انتخاب موثر است.
پس با بی مسئولیتی تمام و بدون توجه به عواقبِ رایِ خود٬ رای می دهند.
پنجم.
مردم می خواهند از احزاب انتقام بگیرند.
***
آن طور که شنیده ام
گیدنز٬ نظریه پرداز و جامعه شناس مشهور انگلیسی٬
هم حزبی تونی بلر بود.
کسانی مانند او و در جایگاه های علمی شبیه او٬
در دیگر احزاب حاضر بودند.
من می خواهم بگویم:
غلط می کند نخست وزیری که با وجود این همه هم حزبی قدرتمند و نام آور٬
کارهای ابلهانه بکند.
و از دیگر سو تلاش بی خود کرده است کسی که بخواهد
کلا بزند زیر کار دولت نخست وزیر و منکر همه چیز بشود.
درحالی که کسی یا کسانی مثل گیدنز برای برنامه های مشخص نظریه پردازی کرده اند و
در مجلس هم ایستاده اند و دفاع می کنند.
چنین مشکلاتی را در کشورهای پیشرفته نمی بینیم چون یک حزب
پشتوانه قوی علمی و تئوریک دارد.
چون سال ها تجربه مدیریتی مدیران متعدد پشت سر اوست.
رایس را فکر نکنید یکی مثل هاشمی ثمره یا زریبافان است که
معلوم نیست تا پریروز کجا بوده اند.
رزومه علمی این خانم خواندنی است.
۲۶ ساله بوده است که دکترایش را گرفته است.
در ۳۹ سالگی فول پروفسور شده است در استفنورد.
مقام اجرایی هم در دانشگاه به دست آورده است.
کار اجرایی و سیاسی هم به وفور کرده است.
سخن این جاست که
چنین مشکلاتی نظیر قاق بودن مدیران جدید٬
نفهمیدن بدیهیات٬ علمی نبودن تصمیمات٬ ….
همه و همه در چنین ساختارهای مدرنی مشاهده نمی شود.
***
ما از نداشتن احزاب قدرتمند رنج می بریم.
احزاب فعلی ما به درد لای جرز هم نمی خورند.
و سیاسیون ما نیز ایضا.
سیاسیون ما٬
-مثل بسیاری از نظامی های ما-
سیاسی بودنشان ابزار ارتزاقشان شده.
کار سیاسی نکند٬
کار دیگری بلد نیست.
از راه دیگری نمی تواند آویزان این مملکت بشود.
این است که می رود دنبال حزب زدن بلکه از بودجه های سیاسی چیزی به دست بیاورد.
احزاب قدرتمند در ایران امروز وجود ندارند.
من خیلی فکر کردم به این که چرا رهبر در انتخابات مخالفت با احزاب می کند.
اگر بخواهیم حمل به احسن کنیم٬
گمانم این مخالف با ماهیت احزاب نیست. خود او موسس یک حزب بزرگ در ایران بود.
مخالفت او با احزاب بی در و پیکر امروز است.
راست هم می گوید.
یک بار در جلسه خانه احزاب شرکت کنید٬ می فهمید ماجرا چیست.
یک مکتب خانه را حاضر نمی شوید به دست بسیاری از این رهبران حزب بسپارید.
نخبه سالاری کجا بود در میان این جماعت سفله.
حزب جایی است برای پرورش نیرو.
ساختاری است برای متشکل کردن نخبگان و زبدگان.
علاوه بر این٬ حزب یعنی در نرفتن.
من خیلی فکر می کنم که فرضا این ملت بخواهد از احمدی نژاد تغاث بگیرد.
برود سراغ چه کسی؟ چه ساختاری؟ چه جایگاهی؟
اصلا به وعده هایش عمل نکرد. خیانت هم کرد. رفقای بی لیاقتش را گذاشت سر کار.
مناصب را به گند کشید و قبح قدرت طلبی را آشکارا شکست.
(نه…فدراسیون فوتبال را نمی گویم…نه بابا!)
چه طور می خواهد حال این آدم را بگیرد؟
چه کسی از او جواب می خواهد؟
چند صباح دیگر انتخابات است.
چه کسی می خواهد عملکرد او را به پاسخگویی بکشاند؟
ما احزاب قدرتمند لازم داریم.
احزابی که در آن ها نخبگا
ن متشکل شده باشند.
احزابی که پشتوانه ایدئولوژیک و تئوریک در زمینه های مختلف داشته باشد.
برنامه داشته باشد.
برای کارهایش تضمین اجرایی داشته باشد.
بایستد و به مردم پاسخ بدهد.
مثل خیلی از روزنامه ها٬ مصرف انتخاباتی نداشته باشد.
چندی پیش از انتخابات تشکیل شود و بعدش…
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که
چقدر خوب بود اگر حزب جمهوری باقی می ماند.
چه می دانم؟
پراکنده بود.
می بخشید.
با احتمال زیاد بعد از چند روز این مطلب را بر خواهم داشت و در قوالب منظم ارائه خواهم کرد.
حکايت رعيت زادهی لوچ!
آورده اند که آن زمان که اربابی بود و رعیتی٬
رعیتی به نزد ارباب رفت و گفت:
ای ارباب. یک پول زیادی به من بده که من بروم چشم های این پسرم را درست کنم.
پرسید: مگر چشم پسرت چهاش است؟
گفت: لوچ است.
ارباب خندید که:
دست بردار بندهی خدا.
چشم این کامبیز من هم -که پسر ارباب است- لوچ است.
ولی من نمی روم بی خود پول بدهم بابت این چیزها.
رعیت هم خندهی تلخی کرد و گفت:
ارباب!
کامبیز شما جایش خوب است و در رفاه است.
ثروت و مکنت را دو برابر می بیند.
این اصغر من جایش خوب نیست و در فقر است.
فقر و بدبختی را دو برابر می بیند.
پس اصلاح چشم اصغر من خدا را بیشتر خوش می آيد.
***
این را دکتر آریان در سفر بودیم که تعریف می کرد.
وقتی مارکس این قدر کیلویی نوشته باشد…
سپس، نوبت به دوران ديکتاتوري رضا شاه رسيد.
رضا شاه مدتي به عنوان ديکتاتور حاکم بود و سپس در سال 1304 رسماً حکومت پهلوي را تأسيس کرد.
بعد، چند سالي به تثبيت سلطنت جديد گذشت.
از آن پس تا شهريور 1320 و سقوط رضا شاه نزديک به بيش از يک دهه او سيطره مطلقالعنان حکومت را بر جامعه تحميل کرد.
يعني، در واقع همان چيزي که فرانسوا برنيه، منتسکيو، مارکس، ماکس وبر، ويتفوگل و ديگران درباره نظام سياسي کشورهاي شرقي ميگفتند در حکومت رضا شاهي تجلي پيدا کرد.
«سلطان» همان چيزي شد که آنها در تئوري گفته بودند.
در گذشته «سلطان» اين نبود. در دوران صفوي اين نبود.
قبل از آن چنين نبود. به شاهنامه فردوسي مراجعه کنيد و ببينيد سيستم گزينش پادشاه چگونه بوده.
مجلس بزرگان تشکيل ميشده. بعد از آن هم چنين بود.
در سياستنامه خواجه نظامالملک آمده که
سلطان محمود غزنوي و علي نوشتگين، سپهسالار يعني فرمانده کل قواي مملکت،
شب تا صبح با هم شراب خوردند و علي نوشتگين مست شد.
سحرگاه، سلطان او را از رفتن به خانه در حال مستي نهي کرد به دليل ترس از محتسب.
سپهسالار نشنيد و رفت و در راه محتسب او را ديد.
اين سپهسالار فرمانده قشوني 50 هزار نفره بود و قطعاً دهها محافظ و عمله و اکره داشت.
بهرغم اين، محتسب او را از اسب به زير کشيد و در ملاء عام به شدت شلاق زد.
در جامعه سنتي ايران نهادهاي مدني تا بدين حد مقتدر بودند.
ولي از دوران رضا شاه اقتدار پادشاه، اقتدار حاکم، اقتدار دولت بسيار زياد ميشود
و به همان نسبت اقتدار مردم، اقتدار بخش خصوصي، اقتدار نهادهاي مدني کاهش مييابد.
اين خلاف آن چيزي است که در تاريخنگاري آکادميک از دوران پهلوي تا امروز به ما ياد ميدهند.
در مسئله مالکيت هم ميبينيم که رضا شاه چپاول اموال مردم، غارت بخش خصوصي، را شروع ميکند.
در دوران اقتدار رضا شاه 44 هزار سند بهنام او انتقال يافت.
اين 44 هزار سند از جمله شامل هفت هزار ملک شش دانگ بود
که صورت آن در دفترچه بزرگي در مرکز اسناد بنياد مستضعفان
(مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران)
موجود است.
وسعت اين املاک، که بهترين و مرغوبترين املاک ايران بودند،
178 هزار و 730 هکتار بوده که ساليانه 12 ميليون تومان درآمد داشت.
وسعت اين املاک برابر بود با مساحت کشور لوکزامبورگ.
12 ميليون تومان درآمد ساليانه آن زمان رقم عظيمي است که درآمد املاک شخصي رضا شاه بود؛
املاکي که به زور از مردم غصب شد و بعد از سقوط او به صاحبان اصلياش برگردانيده نشد.
بهعلاوه، ما ميدانيم که رضا شاه در بخش مهمي از دوران ديکتاتورياش، به بهانه خريد اسلحه،
کليه سهميه ايران از درآمد نفتي شرکت نفت انگليس و ايران را
به حساب شخصياش در لندن واريز ميکرد و اين پول وارد ايران نميشد.
زماني که رضا شاه سقوط کرد دويست ميليون دلار
در بانکهاي لندن، نيويورک، سويس و تورنتو پول نقد داشت.
بهعلاوه، 75 ميليون تومان، معادل 50 ميليون دلار آن زمان،
در حساب شخصي رضا شاه در بانک ملّي ايران بود.
محمدرضا شاه نيز در زمان سقوط همين وضع را داشت.
معروف بود که محمدرضا شاه 24 ميليارد دلار ثروت دارد.
زماني که در مصر بود، يک خبرنگار آمريکايي در اين باره با او مصاحبه کرد.
محمدرضا شاه منکر اين رقم شد و گفت ايرانيان نميدانند ميليارد دلار يعني چه؛
ولي سرانجام پذيرفت که ده ميليارد دلار ثروت در خارج از ايران دارد.
البته اين به جز ثروت اشرف پهلوي (خواهر شاه)، فرح ديبا (همسر شاه) و ساير خويشان او بود.
***
این ها که خواندید٬
بخشی از سخنرانی شهبازی بود در دانشگاه شیراز با عنوان:
حکومت و فساد مالی درتاریخ معاصر ایران.
این تکه که جدا کرده ام را به اقتضای بحث٬ به عنوان
شواهد مختصری بر رد نظریه استبداد شرقی مارکس و سلطانیسم وبر٬
طرح کرده بود.
این هم متن+ کامل اش.