اقتصاد، اقتصاد است و خرد و کلان نمیشناسد و آمیزهای است جدا نشدنی از هر دو؛ ولی هنگام مطالعه، این دو را از هم تفکیک میکنند.
تفکیکی که نه جزم و قطعی و صد در صدی است (که اصولا شدنی نیست) و نه آن قدر ناچیز که تفکیک را بیمعنی کند.
درست هم همین است. چرا که انگیزهها و اهداف و عاملها در این دو، با یکدیگر متفاوت است.
در اقتصاد خرد، در مقیاس خرد -یعنی فرد و خانوار و حداکثرش در مقیاس بنگاه- سخن میگوییم و انگیزهی اصلی را افزایش سود و بهرهمندی و ثروت میدانیم و میشناسیم. خود را مقهور شرایط محیط میبینیم و سعی داریم با حداکثر انطباق با محیط، سود خود را بیشینه کنیم.
در اقتصاد کلان، مساله فراتر از سود و بهرهمندی است. نگاه کلان و -غالبا- ملی است. بیشتر معطوف به مهار تورم، افزایش اشتغال، تولید و صادرات، ارز و … در این نگاه، ما خود را نه مقهور که مسئول در برابر محیط میبینیم و تحلیل و سیاستگزاری میکنیم و … مقیاسهامان کلان، ملی/منطقهای خواهد بود.
این دو رویکرد(خرد و کلان)، به سبب این تفاوت شدید میان انگیزهها و سطح تحلیل، آن جا که به هم متصل نیستند، به این سادگیها به یکدیگر چسبیدنی نیستند. با چند مثال توضیح میدهم.
بدیهی است که اشتغال یکی از مهمترین مسایل اقتصاد کلان است. ولی بخش بزرگی از اشتغال، توسط بنگاههای کوچک و متوسط و در مقیاس خرد ایجاد شده و دوام مییابد. یعنی این متغیر اصلی در اقتصاد کلان، با همراهی اقتصاد خرد «بهبود /کهبود» مییابد. این، آن اتصالی است که برقرار میشود میان این دو لایه.
این است که رهبران و روسای جمهور کشورهای پیشرفته -که لاجرم دغدغههای اقتصاد کلان دارند-، این قدر به شرکتهای کوچک، صنایع کوچک و متوسط اهمیت میدهند و در سخنرانی، سیاستگزاری و اقدام، شرایط و مصالح و خواسته و مشکلات آنها را در نظر میگیرند.
یا بدیهی است که رفتار مصرف کنندگان نهایی، بر اقتصاد ملی موثر است. اگر مصرف کندگان، کالای ملی را مصرف کنند، احتمالا بر دوام اشتغال و تولید داخلی موثر خواهند بود.
در بخش مصرف، ای بسا با جوگیر کردن، با فتوا دادن، با تحریک عرق ملی گرایی و … بتوان طی مدتی محدود و موقت (نه سی و سه سال! و سرآخر 206 را به قیمت تویوتا کمری فروختن به پاداش صبر 33 ساله ی ملت!) مصرف کنتدگان را واداشت به رغم غیراقتصادی بودن خرید کالای ملی (در برخی کالاها) کماکان از تولید ملی حمایت کنند.
ولی در بخش تولید، اصلا و ابدا این چسباندن ساده نیست. چرا که در مصرف، خودت هستی و رفاهی که حاضری ازش بگذری. ولی در تولید هزار ریسک و مسئولیت و … بر عهدهات خواهد آمد و لذا تا صرف نکند و 2 2 تا چهارتایش نخواند، واردش نخواهی شد و چون این بار بزرگی از مشکلات را به دوش نخواهی کشید.
اولین مشکل، قانون کار و ادارهی کار و در درجات بعدی، بیمه و مالیات! دومی، تورم موجود و کنترل شدید قیمت توسط دولت به صورت دستوری که فشارش به تولید کننده میآید! سومی نرخ بهره بانکی بسیار بالا ! (چه وام بخواهی بگیری در مقایسه با نرخ بهره 3-4 درصدی در دنیا / و چه موقع حساب کردن، با خودت میگویی مگر دیوانهام خودم را بکشم و تولید کنم و چندرغاز سود کنم؟ میگذارم بانک و مینشینم آسوده!) چهارمی ایدئولوژی زدگی و حسینقلی خانی بودن مملکت؛ که خیلی بستگی دارد به خواب شب قبل مسئولان محترم (مثال لازم است؟!)و نگاه «سرمایه ستیز» و «ثروت ستیز» به نام اسلام و مبارزه با «دنیا طلبی» در مملکت! پنجمی، تحریمها و فشارهای جهانی بر کشور که دامن بخش خصوصی را هم میگیرد ششمی، ضعف نهادهای مدنی و جامعهی مدنی و قدرت بسیار برادران قاچاقچی خودمان (به تعبیر آقای رئیس جمهور) و بخشهای شبه دولتی -که از هزار مافیا قویتر و مخوفترند- و خدا نکند انگشت بر روی پروژهای بگذارند (یاد مخابرات بخیر!) و …
که هر یکی از این مجموعه، کافی است که در برابر یک رقیب خارجی که در یک اقتصاد صحیح کار میکند، کم بیاوری و عقب بیفتی و با مخ بخوری زمین! چه رسد به این تجمع یکبارهی همه با هم! هر کدامش را خواستی در نظر بگیر و بگو تا برایت مثال عینی و مشخص بزنم از سرمایهدار و کارخانهدار گریخته یا پشیمان از سرمایه گذاری مولد.
خلاصه این که، یک وقت این اقتصاد خرد به زور فتوا و فداکاری ملت یا شرایط جنگی یا … به نفع اقتصاد کلان کار میکند (به تعبیر من، این دو بخش به هم میچسبند به زور چسبهای دیگر و غالبا به نفع یکی و ضرر دیگری!) و یک وقت فضای اقتصاد طوری طراحی و هدایت میشود که تولید و اشتغال زایی و … به صرفه میشود و نفع دولت و نفع تولید کننده هم سو میشوند (و این دو بخش به صورت طبیعی و فطری به هم میچسبند با چسب منافع دو طرفه!)
این را داشته باشید.
×
مملکت ما، مملکتی نفتی و ثروتمند است با دولتی متمرکز و تمامیت گرا (لذا عمدهی آن ثروت، هنگام توزیع در اختیار دولت است) و لذا یکی از بزرگترین کانونهای رانت در اقتصادهای دنیا، دولت ایران (چه قبل و چه بعد از انقلاب) بودهاست.
ضمن این که بسیار هستند کسانی که ثروت را با زحمت به دست آوردهاند (منظورم لزوما عرق ریختن یا تولید نیست، بلکه ثروت مشروع و قانونی و بدون رانت، از طریق نوآوری، ریسک و … منظور است) و البته معدود کسانی هم هستند که ثروت را بیزحمت به دست آوردهاند -رانت یا فساد-.
منشا ثروت هرچه باشد، این ثروت و دارایی و نقدینگی، به ایشان قدرت خرید و قدرت اثرگذاری اقتصادی میدهد.
حکومت عاقل، حکومتی است که به سرمایهی سرمایه دار احترام بگذارد-ولو این که در میان این احترام، چند نفری هم که لیاقت محترم داشته شدن را نداشتهاند، مورد احترام قرار بگیرند-؛
برای حکومت و فرهنگ اقتصادی جامعه بهتر آن است که چند نفر سرمایه دار نوکیسه(بلکه فاسد) محترم داشته شوند تا این این که به «همه»ی سرمایه دارها بیاحترامی شود و به اقسام انگ ها نواخته شوند.
حاکمیت باید برای این نیروهای اقتصادی دام پهن کند. باید آنها را به دام تولید بکشاند تا ضمن ایجاد ثروت، بر اشتغال و تولید ملی نیز بیفزایند.
باید آن غول نقدینگی سرگردان را اسیر کرد در خاک میهن. دست و پایش را بست در تولید. وگرنه هر روز به قصد تکاثر، از یک جایی سر بر می آورد. یک روز مسکن، یک روز سکه و ارز، یک روز … و سرآخر هم طی یک حوالهی بانکی، میرود به خارج از میهن (که امنتر و خوشتر حفاظت و خرج شود!) و از دسترس منفعت بردن این ملت نیز خارج میشود.
اما ما چه کردهایم؟
-خصوصا در این سالهای دولت سوگلی-
*
من فقط چند خاطره از مشاهدات خودم میگویم.
اواخر دولت آقای خاتمی بود که با جمعی از دوستان بخش خصوصی، تصمیم به ایجاد یک مجموعه در صنایع پایین دستی نفت داشتیم. در این گروه، تاجر بود، تولید کننده بود، استاد بود، ملاک و ساختمان ساز بود و … به گمانم یازده جلسه برگزار شد، چند گروه مشاور آمدند و رفتند (از مدیران وزارت نفت گرفته تا مشاورین مالی و …). حجم سرمایه، مبلغ قابل توجهی بود که 20 % کل پروژه را تامین میکرد و تتمهاش (80%) توسط بانکهای معتبر بین المللی فاینانس میشد و طی سالهای پس از تولید، پرداخت میشد و مقدماتش هم انجام شده بود.
مجمتعی که بنا بود احداث بشود، نزدیک به 1200 نفر را شاغل میکرد -عمدتا از بخش تحصیلکرده و با تخصصهای مختلف- و بخش خوبی از سرمایهی اعضای این گروه را درگیر میکرد و درآمد ارزی قابل توجهی را نیز عاید کشور میکرد (تازه آن روز قیمت نفت به این گرانی نبود).
در این میان بودیم که خورد به مقدمات انتخابات و مسالهی هستهای و … و جمع، یک مقدار احتیاط کرد و دست نگه داشت تا ببیند چه میشود. احمدی نژاد که رئیس جمهور شد، تکلیف همه معلوم شد انگار!
جالبیاش این بود که اصلا کسی از آن گروه دیگر سراغی از آن موضوع نگرفت و نگفت. ما بعدا همدیگر را میدیدیم ولی اصلا کسی به روی خودش نمیآورد! انگار نه انگار که ما 11 جلسه بحث کرده بودیم و کار کرده بودیم و رفته بودیم جلو!
الآن اگر به هر کدام از آن گروه، پیشنهادی از این دست بدهی (تولید و درگیر شدن در آن) چنان عاقل اندر سفیه نگاهت خواهد کرد که از پرسش پشیمان شوی!
آن سرمایه، احتمالا الان چند برابر شده و در ارز و مسکن و مواد اولیه و آهن و غیره در دست صاحبانش فعال است.
ولی آن دانه که پاشیده شده بود، آن تلاش ها که شده بود که این گروه، سرمایه را از تجارت و واسطه گری به تولید وارد کنند، همه بر باد رفت و مرغ سرمایه از دام تولید رهید!
و از این دست مثال، مسلما کم نیست. من خواستم از دیده بگویم ورنه در مخزن «شنیده«ها، صد حکایت از این غم انگیز تر برای نقل کردن دارم!
(حاشیه:
حالا یک جوجه مارکسیستی پیدا خواهد شد که در کامنتها نداشتن عرق ملی و دنیاطلبی و … را به بیخ ریش ما و دوستان مان ببندد! پیشتر به او میگویم: شما که عرق ملی داشتید، با کسی که اقتصاد مملکت را ویران کرد چه کردید؟ جز حمایت؟ جز حمایت؟ جز حمایت؟ جز سکوت در برابر فاجعه؟ جز منکوب کردن کارشناسی؟ جز هورا کشیدن به تخطئهی علم؟ جز … ما وظیفه نداشتیم به اقتصاد ملی بیندیشیم. هرگز حقوقی بابت این کار نگرفتهایم و سوگندی نخوردهایم. ولی چرا گریبان آنها که سوگند خوردند و وظیفه داشتند و حقوق میگرفتند بابت این که به اقتصاد ملی فکر کنند -و به عوض تیشه به ریشهاش زدند- را نمیگیرید؟
بگذریم!
ختم حاشیه)
×
آن دانه، ساده پاشیده نشده بود. آن دام، ساده پهن نشده بود!
هشت سال تلاش هاشمی -بلکه 16 سال-، برای جلب اعتماد سرمایهی داخلی
-که با درایت خاتمی ادامه یافت. دولت خاتمی شعورش میرسید که اگر برنامههای عمدتا سیاسی دارد و اقتصادی نیست، برنامهی اقتصادی پیشینیان را مختل نکند-
و هشت سال تلاش خاتمی در تنش زدایی بین المللی و جلب اعتماد طرفهای خارجی در راهاندازی تکنولوژیک و گشودن باب فاینانس و تامین مالی برای چون این پروژههایی (که کم هم نبود و وزارت نفت در آن دوران فهرستی از پروژههای پیشنهادی داشت و …) را بالجمله و دست به دست هم -دولت نادان و مجلس بیکفایت بیشخصیت و …- به باد دادند رفت.
و اینها، بخش کوچکیاست از خسارت بزرگی که الفنون زد و هزار افسوس که یک جملهی 10 کلمهای، آن خسارت را 10 هزار برابر کرد. چرا که اگر فقط خودش بود، امید میرفت که پس از اتمام دورهاش، دوباره عقل به میدان باز گردد و روشهای غلط تخطئه شود و …! اما چه کنیم با آن 10 کلمه؟
آن ده کلمه به همهی سرمایهگذاران، تولیدکنندگان، کارشناسان و … پیامی آشکارا مخابره کرد که همواره ممکن است یک الفنون جدید برکشیده شود و تمام قد حمایت شود و همین آش و همین کاسه از نو برقرار شود. ده کلمه ای که پیام تلخ وداع با حاکمیت عقل را مخابره کرد: «ایران جای سرمایه گذای نیست!»
10 هزار دریغ!
*
و حالا به فکر افتاده ایم؟
(که البته هر وقت از آبش بگیری تازه است و دیر نیست و جای شکرش باقی!)
اکنونی که خانه پیش کش؛ ازدواج پیش کش؛ شغل هم شده معضل، شده آرزو برای نسل جوانی که -ای بسا- بسیار بیشتر از پدرانش میداند و میخواهد ولی ….
بگذریم!