روایت مشهوری است این روایت زانوی اشتر.
می گویند یک عربی آمد و از شترش پیاده شد و رهایش کرد و آمد پیش پیغمبر.
پیغمبر گفت چرا زانوی شترت را نبستی؟
(قاعدتا زور و هیکل شتر با اسب و استر فرق می کند.
افسار شتر را بستن به یک میخ برای شتر کافی نیست.
سرش را بجنباند٬ میخ می رود هوا.
می نشانندش و زانویش را می بندند.)
گفت:
توکل کردم به خدا.
پیغمبر فرمود:
تو بی خود کردی!
برو با توکل به خدا
زانوی شترت را ببند!
مولوی هم گفت:
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند