RSS

زانوی اشتر

17 مهٔ

روایت مشهوری است این روایت زانوی اشتر.

می گویند یک عربی آمد و از شترش پیاده شد و رهایش کرد و آمد پیش پیغمبر.

پیغمبر گفت چرا زانوی شترت را نبستی؟
(قاعدتا زور و هیکل شتر با اسب و استر فرق می کند.
 افسار شتر را بستن به یک میخ برای شتر کافی نیست.
سرش را بجنباند٬ میخ می رود هوا.
می نشانندش و زانویش را می بندند.)

گفت: ‌
توکل کردم به خدا.

پیغمبر فرمود:
تو بی خود کردی!
برو با توکل به خدا
زانوی شترت را ببند!

 

مولوی هم گفت:
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 17 مِی 2008 در Uncategorized

 

نظری داری؟